داستان واقعی از : بابک پایدار
از بار آخری که اور را دیه بودم در حدود بیست سال پیر شده بود. چشمان فرورفته در حدقه با هاله ای سیاه رنگ، پوست صورت دارای چین ها و چروک های متعدد، و استخوان های گونه برجسته و بیرون زده از صورت، انگار که چند ماهی غذا نخورده و یا این که با ماشین زمان به یکباره ده ها سال به جلو جهیده باشد . به نظر در حدود پنجاه و پنج یا شصت ساله می آمد، اما من می دانستم که حد اکثر بیست و شش یا بیست و هفت سالش است. وقتی که در حدود چهار سال پیش او را گرفتند بیست و سه سال بیشتر نداشت.
پرسیدم : " چه به روزت آمده؟"
یک لحظه نگاهی شرربار به من انداخت و بعد لبخند زد. با همان یک نگاهش دنیایی از معنی به رویم پاشیده بود، به طوری که از سؤال خودم خجلت زده شدم. گویی دشنامم داده بود که چرا چنین پرسش خام و سفیهانه ای از او کرده ام . مگر نه این است که حالا دیگر هیچ کس از سرنوشت افرادی چون او بی اطلاع نیست؟
وقتی او را گرفتند ،جوانی بسیار شاداب بود. با وجود این که از دور و بری هایش بسیاری را بازداشت کرده و تعدادی را هم به جلوی جوخۀ اعدام فرستاده بودند هنوز امیدش را به انقلاب از دست نداده بود. می گفت: این ها همه نتیجه ادامه طبیعی انقلاب است و پیچ و خم هایی که گریز از آن ها در هیچ تحول انقلابی امکان پذیر نبوده . می گفت: این ها مثل تب و لرزهای آدم بیمار ، و حاصل درگیری با میکروب های موجود در بدن است و به زودی با نابود شدن این موجودات بیماریزا، بیمار به خودی خود شفا خواهد یافت و جامعه ما هم سرفراز و سربلند و سالم از این کشاکش ها بیرون خواهد آمد. اما حالا – دیگر امید چندانی نداشت . وقتی بیشتر با او حرف زدم فهمیدم که نظرش هم تا حدودی عوض شده . می گفت: "بیمار ما شفا نیافت. امید زیادی هم به بهبودش نیست. در حال اعما است."
گفتم: " بیشتر برایم بگو . آن جا بر تو چه گذشت؟"
گفت : "چیز فوق العاده ای نبود. مثل بقیه. مثل تمام آن دیگران که آمدند، ماندند، و رفتند؛ یا آمدند و ماندند. من هم همان ها را دیدم و همان مراحل را گذراندم. ..."
گفتم : " می دانم که حرف هایت دیگر برای هیچ کس تازگی ندارد. ولی بگو! بگو تا بلکه آن ها را در جایی بنویسم و تجربه تو هم عبرتی بشود برای..."
حرفم را قطع کرد و با صدایی که ناگهان بلند و خشن شده بود گفت: "عبرت!؟" و نگاهی چنان سوزان به سویم انداخت که احساس کردم از عرق خیس شده ام. ولی لحظه ای بعد دوباره لبخند زد و انگار که تصمیم به انجام کار خطرناکی گرفته باشد با لحنی جدٌی و رسمی گفت: " باشد می گویم، ولی یادت باشد که خودت خواستی!"
بعد سرفله ای کرد و در حالی که چشمانش را به گوشه ای از دیوار دوخته بود گفت: " روزهای اول خیلی وحشتناک بود. مرا بردند به همان جا که در رژیم قبل هم برده بودند. کمیتۀ مشترک صد خرابکاری. شاید تعجب کنی ولی آن بساط قدیم هنوز باقی است . کما بیش با همان شکل و شمایل قبل. تنها با یکی دو تفاوت جزئی. اول این که حالا بازجو ها ریش دارند و یکدیگر را به جای دکتر و مهندس، "برادر" و " حاجی" صدا می زننند. و دوم این که آن زمان شکنجه بیشتر از گردن به پایین و به طوری بود که اثر زیادی باقی نگذارد در صورتی که حالا به عکس است. به محض ورود به آن جا مرا به اطاقی بردند و دو سه نفری روی سرم ریختند. نمی دانم چه مدت طول کشید ولی ضرباتی که به سر صورتم وارد شد جای سالمی در آن باقی نگذاشت. بعد ها خیلی تعجب می کردم که چه طور زنده ماندم و چه طور میان این همه مشت و لگد که حواله سر ومغزم شد یکی به گیجگاهم نخورد که راحتم کند..."
حرفش قطع شد. انگار بعض یا چیز دیگری راه گلویش را بسته بود. برای این که تشویقش کنم که ادامه بدهد پرسیدم: " خب بعد چی شد؟ بعد از بازجوئی؟"
نگاهی به من کرد و انگار که تازه داستان را شروع کرده است گفت: "توی سلول هیچکس به هیچکس اعتماد نداشت. آن قدر همه صدمه دیده بودند که روی درستکار کردن دهان هیچ کس نمی شد حساب کرد. آن قدر گرسنگی خوردیم و از درد و مرض زجر کشیدیم که خیلی ها حاضر بودند به خاطر یک ذره دوا یا یک خورده غذا و یا کمی آسایش جاسوس آنها بشوند. این بود که ...."
بی اختیار حرفش را بریدم و پرسیدم:" مگر ... زندان پزشک و دارو نداشت؟"
نگاهی طولانی به من انداخت و انگار که با دیوانه ای رو به رو است گفت: " دکتر و دارو!؟" و بعد از مکثی رویش را از من برگرداند و انگار که با دیوار حرف می زند گفت: " آن ها ما را عمداً بیمار می کردند! توی زندان های فعلی هر کس دو راه بیشتر ندارد: یا باید تسلیم شود و یا بمیرد! آن هم نه به یک مرگ معمولی.به یک مرگ تدریجی مشقت بار. خودشان هم چیزی را از زندانی پنهان نمی کنند. به او می گویند که تا وقتی از جانب او خیالشان کاملاً راحت نشده، حتی اگز از انقضای دورۀ محکومنتش ده سال هم گذشته باشد هیچ وقت آزادش نخواهند کرد. هر کس که از حزب، سازمان، یا گروه خود ببرد و"انصراف" بدهد زندگی خودش را خریده است. اما این تنها اول کار است. "انصراف" مقدمۀ "توبه کردن" است و توبه کردن یعنی جاسوس و بردۀ آن ها شدن! اگر انصراف بدهی ولی توبه نکنی شاید به مرگ تدریجی تری بمیری ولی اگر انصراف ندهی آن وقت حتی اگر به دلیلی اعدامت نکنند تنها به مرگی دردناک و طولانی محکوم شده ای."
پرسیدم: " منظورت چیست؟"
گفت: "منظورم این است که اگر سالم باشی، آن ها یک مریض شپش دار، یا گال دار، و یاهزار کوفت و مرض مسری دیگردار را هم سلولی تو می کنند تا بیماری او را بگیری. منطورم این است که وقتی بیمار شوی حتی یک صابون معمولی را از تو دریع می کنند تا مبادا از گسترش بیماری تو جلوگیری شود. منطورم این است که در عین بیماری و گرسنگی دایمی، حتی به بهانه این که بلند حرف زده ای یا خندیده ای تو را به تخته شلاق می بندند و با کابل آن قدر می زنند که ..."
او ناگهان به سرفه افتاد – سرفه ای سخت و وحشتناک. وقتی کمی آرامتر شد، من زیر لب و با تردید پرسیدم: " ولی تو... ولی تو که توبه نکردی... پس تو... چه طور آزاد شدی؟"
نگاهی دردناک به من انداخت و در حالی که به زمین چشم می دوخت گفت:" مرا... مرا مرگ از دستشان نجات داد..." ساکت شد و بعد از چند سرفه وحشتناک اضافه کرد: " بعد از دو سال بیماری، بالاخره پزشکانشان مرا دیدند و ... اعلام کردند که ...حد اکثر تا سه ماه دیگر خواهم مرد ... این بود که ... این بود که رهایم کردند تا در خارج از زندان بمیرم..."