وقتی که بعد از مدت ها انتظار بالاخره موفق شدم سه روز مرخصی بگیرم و برای تماس با حاج آقا نشتارودی به باختران بروم امید زیادی به دیدارش نداشتم. حالا چهار سال از آخرین ملاقات ما با هم می گذشت و در این مدت او ره صد ساله پیموده و از قعر فقر و مذٌلت به اوج مکنت و قدرت رسیده بود. حالا تمام نظامی هایی که در پشت جبهه کاری داشتند برای ملاقات با او سر و دست می شکستند و برای دیدارش هر کس می باید از مدت ها قبل وقت ملاقات بگیرد. تنها امید من این بود که نامم را به یاد آورد و به پاس دوستی قدیم مرا در خانه اش بپذیرد، و یا لا اقل اولویتی برایم قایل شود.
این را او به من مدیون بود. در آن سال پر تلاتم انقلاب و در آن زمان که رژیم گذشته بوی الرحمانش بلند شده بود و دیگر هر کسی می توانست نزدیکی سقوط آن را حدس بزند، دوست من شیخ موسوی نشتارودی هم بالاخره متوجه این قضیه شد و به پیروی از جریانات روز در بالای منبر چند کلامی علیه شاه گفت و مورد غضب رژیم رو به زوال او قرار گر فت. حالا او نه تنها ممنوع المنبر شده بود بلکه گاه و بی گاه او را تهدید به بازداشت هم می کردند، و یک بار که او احساس کرد قضیه دارد جدی می شود از منزلش گریخت و به خانۀ ما پناه آورد.
در آن روزها پناه دادن به یک مغضوب فراری چندان کم خطر نبود، چرا که پناه داده شریک جرم پناه گرفته محسوب می شد و مجازات او دست کمی از مال مهمانش نداشت. اما من به شیخ پناه دادم و در مدتی که در خانه ام پنهان بود هرچه را که خواست برایش فراهم کردم. این کار البته برای من که زندگانی ساده و فقیرانه ای داشتم خالی از دردسر نبود. او هر روز مقدار زیادی تریاک می کشید و شبی لا اقل نیم بطر عرق می خورد، و مهیا کردن بساط مورد نیاز او با امکانات مالی محدودی که ما داشتیم بسیار مشکل بود. اما من و همسرم از هیچ خدمتی در حق او دریغ نکردیم و به حکم نسبتی که از هر دو طرف با او داشتیم و به پاس زحماتی که به نظر می رسید با شرکت در انقلاب برای تمام ملت می کشد، با هر خون دلی که شده، آن چه را که می خواست برایش فراهم کردیم و اجازه ندادیم که در طی چند ماهی که مهمان ما بود به او بد بگذرد. حتی وقتی او دختر جوان همسایه مان را فریفت و برای خودش عقد کرد، به دلمان بد نیاوردیم و به خودمان گفتیم که او بر اساس اصول شریعت دین مبین اسلام مرتکب خلافی نشده است و به علت دوری طولانی مدت از زن و بچه اش لابد نیاز هایی داشته که می باید از این طریق برآورده می کرده است. و وقتی که او با اوج گیری انقلاب و گریختن شاه از مملکت، خانۀ ما را ترک گفت و دختر جوان را با کودکی که در شکم داشت در آن جا رها کرد، ما این را هم به فال بد نگرفتیم چرا که انقلاب به مرحلۀ حساسی رسیده بود و ظاهراً به افرادی چون او نیاز داشت.
بعد از انقلاب دو یا سه بار بیشتر او را ندیدم. او به علت شرکت در زد و بندهای سیاسی، سرش بسیار شلوغ بود، و من با روشن شدن آتش جنگ، بیشتر وقتم در جبهه می گذشت. دو سه باری هم که او را دیدم برحسب اتفاق و در مجالس رسمی بود. اما او هر بار که مرا می دید لبخندی به رویم می زد و اظهار می داشت که محبت های ما را از یاد نبرده است، وهمین برخوردهای او بود که تا حدی مرا امیدوار می کرد.
تصمیم من برای ملاقات با او به خاطر خودم نبود، به خاطر دوستم شاپور بود. من با شاپور در جبهه آشنا شدم و داشتن دوستان قدیمی مشترکی دوستیمان را خیلی سریع قوت بخشید. اما چیزی که مرا بیشتر به او جلب می کرد داشتن دوستان مشترک نبود، صفا و صمیمیت او، حس عمیق فداکاری او، و بالاتر از همه، شجاعت مافوق تصور او بود. ما هر دو افسر زرهی بودیم و در یک واحد خدمت می کردیم و من به کرٌات دیده بودم که او خطرناک ترین مأموریت ها را با شور و شوق به عهده می گیرد و هر زمان که لازم می شود زندگی خودش را برای حفظ جان دیگران به مخاطره می اندازد. اما او بعد از یکی دو سال اول جنگ که اندک تشویقی شده بود دیگر هیچ وقت از نظر اداری پیشرفتی نکرده بود، و من با وجود این که در آغاز آشنائیمان زیر دست او بودم به سرعت از او جلو افتادم، و به حکم درجۀ بالاتری که به دست آورده بودم به مقام فرماندهی واحدی که او هم در آن خدمت می کرد رسیدم.
شاید اگر شخص دیگری به جای من بود از این موضوع بسیار خرسند می شد و به خود می بالید، ولی برای من که شاپور را خوب می شناختم و ابراز شجاعت، ایثارگری و موفقیت های چشمگیرش را در راه پیشبرد اهداف نظامی مان بارها به چشم دیده بودم، این مطلب نه تنها لطفی نداشت بلکه حیرت انگیز و دردآور نیز بود. و روزی که ماجرای سروان صادق پیش آمد مصمم شدم که برای رفع این بی توجهی و حق کشی هرچه را که در توان داشتم به کار بندم.
آن روز دشمن با نیروی زرهی بزرگی به مواضع ما حمله کرد و ما که تلفات سنگینی را متحمل شده بودیم چیزی نمانده بود که روحیه مان را از دست بدهیم و دچار فروپاشی کامل شویم. اما جانفشانی های چند نفر از افسران و درجه داران که در رأس آن ها شاپور قرار داشت، واحد را با چنان جان سختی به مقاومت واداشت که بالاخره دشمن از پیروزی خود مأ یوس شد و شروع به عقب نشینی کرد. آن وقت نوبت ما بود که از پشت خاکریزهایمان بیرون بیآئیم و برآن ها بتازیم. طولی نکشید که نیروی مهاجم با وضع مفتضحانه ای از هم پاشید و مواضع قبلی خودش را هم از دست داد، و بعد... به ناگهان آتش دهشتناکی برویمان باریدن گرفت. آتش از همه سو می آمد و چنان قدرتی داشت که تا آن زمان از هیچ اتشباری ندیده بودیم. من و شاپور و گروهی دیگر از تانک هایمان پیاده شدیم و در پشت خاکریزهایی که قبلاً سنگر دشمن را تشکیل می داد پناه گرفتیم. و آن وقت به ناگهان تانک سروان صادق را دیدیم که در فاصلۀ چند ده متری در آتش می سوخت. خدمۀ تانک از آن بیرون ریخته و هر کدام در کناری ناله و فریاد می کردند. پیدا بود که به کمک فوری نیاز دارند، ولی آتش باری دشمن آن قدر شدید بود که هیچکس جرأت خروج از حفره ای که در آن پناه گرفته بود را نداشت. وقت می گذشت و هر لحظه اش برای حفظ زندگانی دوستان مجروح ما اهمیت داشت. و من ناگهان شاپور را دیدم که دست به روی سر گذاشته و از میان شعله های آتش به سرعت به طرف مجروحین می دود. این منظره چنان هیجان آور بود که ترسم را به کلی فراموش کردم و لحظه ای بعد من هم به دنبال شاپور روان شدم.
وقتی به محل تانک رسیدم سروان صادق را دیدم که به رو بر زمین خوابیده و لباس هایش به کلی سوخته است. اندام لخت او به روی تل خاکی افتاده بود و شاپور با چهره ای بهت زده در کنارش زانو زده بود. وقتی شاپور برای بلند کردن اندام صادق دستش را به سوی او دراز کرد با حیرت و وحشت مشاهده کردم که انگشت های او در ران های سروان صادق فرو رفت!
بدن صادق به همان شکل سوخته و خاکستر شده بود -- خاکستری نرم و سبک چون خاکستر سیگار که چند لحظه بعد با وزش باد تندی در سرتاسر بیابان پخش شد و از دوست ما به جز چند قطعه استخوان جمجمه چیزی باقی نماند...
آن روز متأسفانه ما موفق به نجات جان هیچ کدام از خدمۀ تانک سروان صادق نشدیم، و من وقتی ایثارگری های آن روز سروان شاپور را به تفصیل به فرماندهی گزارش کردم و از طرف مقامات بالا کوچکترین واکنشی نشان داده نشد حیران ماندم و تصمیم گرفتم که به هر قیمت که شده علت آن را کشف کنم. تحقیقات ابتدائی در پشت خط مقدٌم جبهه روشن کرد که باید به مسئول سیاسی عقیدتی واحد رجوع کنم، اما او بعد از مدتی سر چرخاندن من بالاخره مرا به فرماندهی عالی خود که بالاترین مقام عقیدتی سیاسی را در سطح منطقه داشت ارجاع داد که ... دوست قدیمم جناب حجت الاسلام والمسلمین موسوی نشتارودی بود...
وقتی نامم را شنید شخصاً یه استقبالم آمد. از این که فراموشم نکرده وبه خوبی تحویلم گرفته بود از خوشحالی در پوست نمی گنجیدم. صورتم را بوسید و به داخل اقامتگاهش دعوتم کرد. اتاق بزرگی بود که مخدٌه های سرخ و طلائی رنگ دور تا دورش چیده شده بود. فرش های بسیار نفیسی اتاق را مفروش و چهل چراغ بزرگی آن را غرق در نور می کرد. اما دود نسبتاً غلیظی هم در اتاق پیچیده بود و بوی نفرت انگیزی مشامم را آزار می داد. بویی بسیار آشنا بود - بوی تریاک.
حاج آقا در حالی که لبخند بر لب داشت و دست مرا گرفته بود در گوشم نجوا کرد: " می بینی که هیچ چیزی تغییر نکرده!"
خندیدم و از این که هنوز همان احساس دوستی قدیم را نسبت به من داشت بیشتر خوشحال شدم. در حالی که روی تشکچه ای می نشست و مرا هم دعوت به نشستن می کرد گفت: " انتظارت رو داشتم."
با تعجب پرسیدم: " از کجا!؟"
نگاهی به من انداخت و در حالی که به حقٌه وافورش اشاره می کرد به شوخی گفت: " من توی این جام جهان نما همه چیز رو می بینم!" و بعد صحبت را به خاطرات مشترکمان کشاند. از دخترگی که عقد کرده بود و بچه ای که وی برایش آورده بود هیچ خبری نداشت. مشروبش را هنوز می خورد ولی می گفت که باید خیلی احتیاط کند و مواظب باشد. اما بساط تریاکش همیشه براه بود. گفت: " حالا تمام رجال مملکتی، از رییس جمهور گرفته تا مقامات پائین، همه تریاکی هستند و تریاک کشیدن هیچ خطری نداره."
پرسیدم: " تریاک رو از کجا تهیه می کنین؟"
خنده ای کرد و عمامه اش را با انگشت نشان داد. پرسید: " فکر می کنی چند متر باشه؟"
و چون سکوت مرا دید خودش پاسخ داد: " ده متر!" و اضافه کرد:" هر وقت به مشهد یا تهران می رم ده دوازده تا لولۀ بلند تریاک لاش می ذارم و می آرم." آن وقت در چشمان من نگاه کرد و گفت: " خب، حالا تو بگو چه خدمتی از دست من برات ساخته س؟"
گفتم:" شما که از اومدن من خبر داشتین لابد از علت اون هم با خبر هستین دیگه!"
در حالی که به وافورش پک می زد، از زیر چشم نگاهی به من انداخت و خندید و بعد در حالی که دود غلیظی را از سوراخ بینی اش بیرون می داد گفت: " راستش درست نه! اما می دونم که دربارۀ اون سروانه س. سروان شاپور..."
گفتم: " درسته، حقیقتش می خواستم خواهش کنم کاری کنین که زودتر درجه اش رو بگیره."
در حالی که باز از زیر چشم به من نگاه می کرد چند بار سرش را تکان داد:" متأسفانه نمی تونم!"
با تعجب گفتم:" نمی تونین!؟...برای چی!؟"
به آرامی گفت:" چون از اون ... گزارش داریم... گزارش!" و بعد، از زیر تشکچه ای که بر روی آن نشسته بود قطعه کاغذی را بیرون کشید و جلوی من گذاشت.
با عجله آن را برداشتم و باز کردم. در بالای صفحه، دو کلمۀ درشت به رنگ آبی به چشم می خورد: "خیلی محرمانه" ، و بعد : " محترماً به اطلاع می رساند ...." به سرعت خطوط نامه را که چند سال قبل از آن و با خطی کج و معوج و با غلط های املائی و انشائی زیاد نوشته شده بود خواندم. نویسنده نظر داده بود که به سروان شاپور نمی باید اجازه داده شود که از درجۀ کنونیش بالاتر رود و یا این که مسئولیت مهمتری را بر عهده بگیرد چرا که چندی قبل او را مشاهده کرده اند که ایستاده ادرار می کرده است.
( این داستان واقعی است اما اسامی افراد ساختگی هستند.)