Iranian Futurist 
Iranian Futurist
Ayandeh-Negar
Welcome To Future

Tomorow is built today
در باره ما
تماس با ما
خبرهای علمی
احزاب مدرن
هنر و ادبیات
ستون آزاد
محیط زیست
حقوق بشر
اخبار روز
صفحه‌ی نخست
آرشیو
اندیشمندان آینده‌نگر
تاریخ از دیدگاه نو
انسان گلوبال
دموکراسی دیجیتال
دانش نو
اقتصاد فراصنعتی
آینده‌نگری و سیاست
تکنولوژی
از سایت‌های دیگر


23 – جاسوس ایرلندی

اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:
Twitter Google Yahoo Delicious بالاترین دنباله

[02 Feb 2020]   [ هرمز داورپناه]

 


وقتی سرش را بلند کرد، دختری را که تعقیبش کرده بود دید که به آرامی نزدیک می شود. طوری رفتار می کرد که انگار دارد به دنبال چیزی می گردد. قبل از این که سرش را پایین بیندازد زیر لبی به خود گفت:" داره سعی می کنه بدون این که منو به خودش مظتون کنه تا حد ممکن به من نزدیک بشه. با وجود اون لبخند معصومانه ای که روی لباش هست، اون احتمالاً یه مأمور سازمان سی آی اِیه که داره زمینه رو برای دستگیر کردن من آماده می کنه. اونا از وقتی که ما مصر رو ترک کردیم سایه به سایه به دنبال مان!"  تظاهر کرد که سرگرم خواندن مجله ای است که چند لحظه قبل از روی میز برداشته بود. اما چند لحظه بیشتر نگذشته بود که صدای نازکی را شنید: " ببخشید... می تونم این جا بشینم؟"

 


سرش را از روی مجله بلند کرد و لبخند زد و زیر لب گفت: "البته! این جا اتاق انتظاره. می تونین...هرجایی که بخواین بشینین!"

دخترک زیرلب خندید و گفت: " بله می دونم. فقط می خواستم شرط ادب رو به جا آورده باشم."

قبل از این که باز سرگرم ور رفتن به مجله بشود گفت: "بله، می فهمم!"

چند ثانیه بیشتر نگذشته بود که دخترک پرسید: " شما برای ویزا گرفتن اومدین؟"

در حالی که سرش را مرتباً به علامت تأیید بالا و پایین می برد به سردی زیر لب گفت: "بله! شما هم همینطور؟"

دخترک با اشتیاق گفت: " بله بله! من قصد دارم که برم آمریکا! البته اگه بهم ویزا بِدن!"

به آرامی گفت: "خیلی...عالیه!" و بعد سرش را پایین برد تا به مجله اش نگاه کند، اما حالا دیگر نمی توانست بر روی چیزی تمرکز دهد چرا که دختر با لبخند شیرینی بر لب به او چشم دوخته بود و آشکارا در انتظار این بود که او  چیزی بگوید و مکالمه شان ادامه پیدا کند. بالاخره هم بعد از لحظاتی دخترک پرسید: " شمام می خواین ...به همونجا برین؟"

مجله را بر روی میز گذاشت و جواب داد: " بله، درسته. البته اگه بتونم ویزا بگیرم."

دختر سری تکان داد و پرسید:" خیلی سخت ویزا می دن؟"

مرد که حالا تصمیم گرفته بود دیگر از دخترک احتراز نکند به نرمی جواب داد:" راستش، نمی دونم. به طور معمول این طور نیست اما...." حرفش را قطع کرد و شانه هایش را بالا انداخت.

دخترک با لحنی که نشان می داد به توضیح او بسیار علاقمند شده است پرسید: " اما چی؟"

در حالی که سرش را تکان تکان می داد گفت: "خب، این چهارمین باریه که من دارم فرماشونو پر می کنم. هرسه بار قبل اونا  تقاضای منو رد کردن!"

ابروهای دختر از تعجب بالا رفت. لحظه ای بعد گفت: " واقعاً!؟  یعنی گرفتن یه ویزای توریستی برای رفتن به ایالات متحده  انقده سخته؟"

جوان گفت: " من واقعاً نمی دونم. راستش منم فکر نمی کردم که ...تا این حد مشکل باشه. اما معلوم نیست به چه علت اخیرا یه کم در این زمینه بد شانسی آوردم!"

دخترک در حالی که  دستش را برای دست دادن با او دراز کرده بود کمی  جلو آمد و گفت: " "اسم من آملیا ست. اهل ایرلند هستم. دانشجوی  دانشگاهی در فرانکفورتم. به  فکر این بودم که برای یه تعطیلات کوچولو به ایالات متحده برم."

مرد که حرف های او را باور نکرده بود به دروغ گفت:" از ملاقات با تو بی اندازه خوشوقتم، آمیلیا. اسم من بهروزه. من قبلاً در ایالات متحده به دانشگاه می رفتم و دانشجو بودم . برای تعطیلات به فرانکفورت اومدم اما انگار که... زیادی این جا موندم. حالا اونا به دلایل نامعلومی دیگه نمی خوان ویزای تحصیلی منو تمدید کنن."

دخترک با لحنی که بیش از پیش حیرت زده به نظر می آمد گفت: "واقعاً!؟ آخه واسۀ چی؟"

بهروز شانه هایش را بالا انداخت و با لبخند گفت: " اگه شما علتش رو می دونین، منم می دونم!"  

و هردو لبخند زدند. چند دقیقه هر دو ساکت بودند و آن وقت بهروز گفت: " من فکر می کنم که شما رو...این جا و اون جا  چند دفعه دیده باشم. " و بعد از لحظه ای اضافه کرد: " شما یه جایی در همین حوالی زندگی می کنین، نیست؟"

آملیا گفت: " راستش نه! اما منم همین احساس رو دربارۀ شما  دارم. فکر می کنم که شما رو چند بار دیده باشم . یا شاید عکستونو توی روزنامه یا جای دیگه ای دیدم. بگین ببینم، شما آدم مشهوری هستین؟"

بهروز خندید و جواب داد: " تا اونجایی که خودم می دونم، نه! مگه این که افرادی به دلایلی که خودشون دارن منو شخصیت شناخته شده ای بدونن!"

آمیلیا سرش را تکان تکانی داد و لب پائینش را به علامت تعجب بالا آورد و بعد موضوع را عوض کرد: " پس این اولین باری نیست که شما برای گرفتن ویزا اومدین، هان؟"

بهروز با لحن محکمی گفت: " خیر!" و بعد اضافه کرد: " در واقع این چهارمین باره!"

دختر چند لحظه ای با تعجب  به او چشم دوخت و بعد پرسید:" آخه واسۀ چی؟"

بهروز سرش را تکان تکان داد و لبخندی مصنوعی زد و بعد گفت:" بار اولش همین جا توی فرانکفورت بود.  بعد از این که بهم ویزا ندادن من به مونیخ رفتم و بعدش هم به هامبورگ. هر دوتا کنسولگری آمریکا تقاضای منو رد کردن. برای همین هم همون طور که شما احتمالاً می دونین، تصمیم گرفتم که بخت خودمو به دفۀ دیگه توی این کنسولگری آزمایش کنم."

دخترک در چشمان بهروز نگاه کرد و بعد گفت: "من از کجا می تونستم بدونم!" و بعد از لحظه ای اضافه کرد: "دلیل این که اونا...تقاضاهای شما رو رد کردن...چی بود؟"

بهروز لحظاتی خیره به صورت دختر نگاه کرد و بعد شانه هایش را بالا انداخت و گفت: "حقیقتشو بخواین...هیچچی! اونا با وجود این که من بیشتر از پنج سال از عمرم رو توی آمریکا صرف درس خوندن کرده بودم به من گفتن که صلاحیت بازگشت به آمریکا رو ندارم!"

آمیلیا سری تکان داد و بعد گفت:"خیلی خیلی به نظر عجیب میاد! اصلاٌ باور کردنی نیست!"

بهروز در حالی که دولا می شد تا دوباره مجله اش را از روی میز مقابل بردارد زیر لب گفت: " من هم ...همین عقیده  رو دارم."

آملیا  با عجله پرسید: "شما...توی اون تظاهرات های...ضد جنگ ویتنام...یا چیزای دیگه...شرکت داشتین؟"

بهروز به جای جواب دادن سؤال کرد: "شما از کجا می دونستین؟"

دختر که جا خورده بود حیرت زده گفت: " من از کجا می دونستم؟ من فقط سؤال کردم!" چند لحظه ای ساکت ماند و بعد اضافه کرد: " معذرت میخوام که این قده فضولی می کنم. اما یادتون باشه که من و شما الان یک برنامه داریم. من فقط می خواستم بدونم که...شانس خودم برای گرفتن ویزا چقدره. همین!"

بهروز با تعجب پرسید: " منظورتون اینه که ...شمام توی اون تظاهرات ها شرکت داشتین؟"

آملیا سرش را چند بار به علامت تأیید پایین و بالا برد و بعد گفت:" بله! حقیقتش رو بخواین...دلیل این که از شما این همه سؤال کردم هم همین بود. من ممکنه که شما رو توی یکی یا چند تا از اون تظاهرات ها دیده باشم."

بهروز که حالا کمی گیج شده بود زیر لب گفت:"شاید..."

آن وقت چند لحظه ای بدون این که چیزی بگویند به یکدیگر نگاه کردند. بالاخره آملیا پرسید: "شما برای چی فکر کردین که من از تمام کارای شما باخبرم؟  یعنی خیال می کردین که من عضو سازمان سیا یا جاسوس یه سازمان دیگه هستم؟"

بهروز به خنده افتاد. چند دقیقه ای به شدت خندید و بعد گفت:" راستش...آره! بعدش هم باید بگم که...هنوز هم زیاد مطمئن نیستم که ....نباشین!"

حالا دخترک هم با صدای بلند می خندید. بالاخره زیر لب گفت: " خدای من! شما واقعاً فکر می کردین که من مأمور سیا  یا یه جور جاسوس دیگه هستم؟  چقدر جالب! چه شگفت انگیز!" باز مدتی با صدای بلند خندید و آن وقت اضافه کرد: " هیچ وقت فکر نمی کردم که با یه خورده تعقیب کردن شما انقده شما رو به خودم مظنون کنم! حقیقتش اینه که من شما رو دنبال کردم چون که قیافۀ شما منو به یاد یه کسی می اندازه که تا چند وقت پیش باهاش رابطۀ خیلی نزدیکی داشتم. اما دلیل مهمترش این بود که ...من هم داشتم درست به جایی که شما می اومدین میومدم! یعنی به کنسولگری آمریکا برای گرفتن ویزا!"

حالا هر دو با صدای بلند می خندیدند.

بعد از این که خنده هایشان فروکش کرد آمیلیا پرسید: " شما چند وقته که در فرانکفورت زندگی می کنین؟"

بهروز در حالی که لبخند می زد گفت:" در حدود یک ماه و نیم. اما احساسم اینه که یه چند قرنی هست که اینجام."

امیلیا گفت:" می فهمم! همیشه وقتی که آدم منتظر چیزیه و کاری هم برای انجام دادن نداره همین احساس به سراغش میاد."

بهروز خندید و بعد گفت: " آره، اما مشکل ما این نبود که کاری برای انجام دادن نداشتیم مسئله ما این بود که چیزی برای خوردن نداشتیم!"

امیلیا که باز به خنده افتاده بود گفت: " یعنی که چی؟"

بهروز گفت: "دقیقاً همین که گفتم! می دونی، یکی از دوستان من که قرار بود برای ما پول بیاره پیداش نشد و ما به مدت پنج روز هیچ چیز برای خوردن نداشتیم. بالاخره هم با یه اسکناس پنج دلاری که مادرم به عنوان کادوی تولد برام فرستاده بود تونستیم دوتا همبرگر جانانه بخریم و بخوریم و از مردن نجات پیدا کنیم."

حالا امیلیا  هم اخم کرده بود وهم می خندید. آن وقت در حالی که غش غش می زد گفت:  "من که به کلی گیج ویج شده م. اگه تو و مادرت با هم زندگی می کردین...چرا مامانت اون پنج دلاری رو زودتر به تو نداد که از گرسنگی غش و ضعف نکنین."

بهروز با خنده توضیح داد: "مادر من...هزاران کیلومتر دورتر از ما...اقامت داره. اون پولو با پست برام فرستاده بود. من با...یکی از دوستام زندگی می کنم."

آملیا چپ چپ نگاهی ابه او انداخت و  زیرلب گفت: "فهمیدم. پس تو در حالی که جیبت خالی بوده دوست دخترت رو هم با خودت آوردی، هان؟"

بهروز باز با صدای بلند خندید و بعد همان طور که غش غش می زد گفت: " نه بابا! دوست من ...دختر نیست، پسره! اما حالا باید خدا خدا کنم که تو... فکر نکنی که چون اون پسره... پس من لابد همجنس بازم!"

بعد از این که خنده هایشان فروکش کرد آمیلیا  لبخندی زد و گفت: " اگه واقعاً آس و پاس بودین، پس بعد از بلعیدن اون همبرگر زندگی بخش تاریخی چه جوری به زندگیتون ادامه دادین؟"

بهروز سری تکان داد و بعد گفت:" آخه اون همبرگر تاریخی درست شب قبل از این که من یک حوالۀ پول از پدرو مادرم دریافت کردم تناول شد! اونا این دفعه حواله رو مستقیماً به آدرس من در فرانکفورت فرستاده بودند و نه به آدرسم در آمریکا!" بعد نفس بلندی کشید و پرسید: " حالا این توضیح برای جنابعالی کافیه...یا باید مدارک بیشتری ارائه بدم؟"

خنده ها که تمام شد چند لحظه ای هر دو ساکت بودند و بعد آمیلیا پرسید: " حالا تو چرا فکر می کنی که همین کنسول آمریکا که دو هفته قبل بهت ویزا نداد ممکنه که این بار بهت بده؟"

بهروز که حالا کمی اخم کرده بود سرش را تکانی داد و بعد گفت: " راستش این طور فکر نمی کنم! " و بعد از مکثی اضافه کرد: " میدونی، من به نظرم می رسه که دلیل این که اون دوتا کنسول دیگه توی مونیخ و هامبورگ هم به من ویزا ندادن این بوده که همین کنسول فرانکفورت یه زنگی بهشون زده و ازشون خواسته بوده که ...این کار رو نکنن!"

ساکت شد، چند بار سرش را تکان تکان داد و بعد گفت:" حقیقتشو بخوای، من امروز حتی قصد ندارم که از اون تقاضای ویزا کنم. فقط می خوام بهش بگم که من به زودی به میهن خودم بر خواهم گشت و فقط اومدم بهش بگم که امیدوارم اون هر چه زودتر به دَرَک واصل بشه!"

و هر دو به خنده افتادند.

آن وقت دخترآهسته گفت: " فکر نمی کنی که ...اون ممکنه خیلی عصبانی بشه و یه کارایی بکنه که..." حرفش ناتمام ماند چون کسی صدا زد: "آقای بهروز...دادخواه!" و حرف او را قطع کرد.

بهروز سرش را تکان تکان  داد و از جایش بلند شد. زیر لب گفت: " هرچی می خواد بشه بشه!" بعد شانه هایش را بالا انداخت و رو به دخترک گفت: " برام دعا کن، آمیلیا!" و قبل از این که خیلی دور شود، در حالی که لبخند می زد با صدای بلند  ادامه داد: " اگه زنده موندم، منم همین کار رو واسۀ تو می کنم!"       

                                                        **                           

وقتی که وارد دفتر کنسول شد، محوطه کاملاً خالی بود. همه جا ساکت و خاموش بود و هیچ اثری از موجود زنده ای در هیچ کجا دیده نمی شد. پرده های اتاق را هم کشیده بودند و همه جا نیمه تاریک بود.

بهروز محتاطانه به سمت میز بزرگی که در سوی دیگر اتاق بود رفت، در آن جا ایستاد و به جستجوی فردی که قرار بود با او صحبت کند پرداخت. و بعد به ناگهان صدای سرفه کردن کسی را از پشت سرش شنید. لحظه ای بعد، صدای مردانه ای گفت: " می بخشید. متاسفانه من یه کمی سرما خوردم. باید خودمو یه خورده از شما دور نیگر دارم که... به شما سرایت نکنه."

بهروز به سرعت عقبگردی کرد که شخص تازه وارد را ببیند. مردی بلند قد و لاغر اندام بود که در حدود سی و پنج سال داشت. قیافه اش به نظر بهروز آشنا می آمد اما او قطعاً همان کنسولی که بهروز یک ماه قبل در آن اتاق دیده بود نبود.

آن وقت صدای خودش را شنید که با شرمندگی می گفت: " ببخشین آقا،به نظر میاد که من اشتباهی وارد این اتاق شدم. من اومده بودم که ...آقای دِی ویس، سر کنسول رو ببینم. "

مرد همان طور که به سمت میز تحریرش می آمد به زبان انگلیسی اما با ته لهجۀ آلمانی زیر لب گفت:" نیازی به عذرخواهی نیست. آقای دی ویس دیگه مسئولیتی در این کنسولگری ندارن. "  حرفش را قطع کرد و در حالی که با سوءظن به سرتاپای بهروز نگاه می کرد زیر لب ادامه داد: "امیدوارم که این موضوع برای شما مشکلی ایجاد نکرده باشه، هان؟"

بهروز با تردید گفت: " نه، آقا. چه مشکلی؟"

مرد شانه هایش را بالا انداخت ، لبخندی زد و بعد سرگرم نگاه کردن به چیزهایی بر روی میز خودش شد. لحظاتی بعد بدون این که سرش را از روی میز بلند کند گفت: " بفرمایید بشینید."

بهروز در حالی که احساس بلاتکلیفی می کرد و نمی دانست چه باید بکند زیر گفت: " بله ، بسیار خوب!" و بعد برای این که چیزی گفته باشد زیر لب پرسید: " بر سر آقای دی ویس... چه بلایی اومده؟"

مرد در حالی که سرش را بلند می کرد و به بهروز لبخند می زد گفت:" خیالتون راحت باشه. هیچ بلایی بر سرش نیومده. اون چاق و چلٍه س. و همین حالا یه جایی توی تکزاس داره خوش میگذرونه. آخه خیال داشت قبل از این که به سر کار جدیدش بره یه مرخصی طولانی بگیره و توی ولایتش حال کنه." بعد سری تکان داد و در ادامه گفت :" حالا به جای اون...من مسئول اینجا هستم."

بهروز زیر لب گفت: " بسیار خوب." و ساکت ماند تا مرد کار بررسی مدارکی را که در مقابلش روی میز بود  تمام کند.

کمی بعد، مرد سرش را از روی میز بلند کرد و گفت:" بسیار خب، آقا. پس شما می خواین که...یه بار دیگه ویزا بگیرین و برین به آمریکا...درسته؟"

بهروز با تردید گفت:" بله آقا، درسته؟"

مرد در حالی که خیره به صورت بهروز نگاه می کرد گفت: " اگه اجازه می دید بپرسم، بفرمایید که دلیل این که شما ...ایالات متحده رو ترک کردین چی بود؟"

بهروز سری تکان داد و زیر لب گفت: "چیز مهمی نبود. من ...فقط می خواستم یه تعطیلات طولانی داشته باشم تا ...خستگیم در بره. مثه آقای دی ویس شما! بعد از چند سال کار سخت و خسته کننده ...به اون احتیاج داشتم." کمی ساکت ماند و بعد اضافه کرد : " انگار تعطیلاتم یه خورده بیش از اونی که می خواستم طولانی شده..."

مرد حالا در حالی که به مدارک بهروز خیره نگاه می کرد سرش را تکان تکان می داد. وقتی بهروز ساکت شد زبانش را روی لب پائینش مالید و بعد گفت: " فرمودید در آمریکا...به کدام دانشگاه می رفتید؟"

بهروز نفسی کشید و بعد گفت: " من به دانشگاه کالیفرنیا در برکلی می رفتم آقا. شهر برکلی، در کالیفرنیا!"

کنسول  گفت: " اگر اجازه می دید بپرسم، بفرمایید که...چه مدتی به اون دانشگاه می رفتید؟"

بهروز جواب داد: "چهار سال آقا. من تقریباً دانشگاه رو تموم کردم . فقط یک سمستر از درسم مونده."

مرد سری تکان داد و زیر لب گفت: "واقعاً!؟ چه وقت عجیبی برای رفتن به تعطیلات. اونم تعطیلاتی به این طویلی!" مکثی کرد  و بعد در حالی که با سوء ظن به چهره بهروز نگاه می کرد پرسید: " موضوع...چی بوده؟" و چون بهروز حرفی نزد ادامه داد: " شما قبلاً در این جا و جاهای دیگه تقاضای ویزا کردین. اما نه در این جا و نه در شهر های دیگۀ آلمان بهتون ویزا ندادن! برای چی؟ مخالفتشون به چه علت بوده؟"

بهروز شانه هایش را بالا انداخت و با خونسردی گفت:" من نمی دونم آقا. حتماً اونا دلایلی برای خودشون داشتن. به من که چیزی نگفتن. فقط گفتند که من خیلی بیش از اندازه  در خارج از خاک آمریکا بوده ام و...دیگه نمی تونم برگردم."

مرد به صندلیش تکیه داد، پای راستش را روی پای چپ انداخت و در حالی که سرش را تکان تکان می داد پرسید: " در این مدتی که ...خارج از آمریکا بودی...به جای دیگری هم در خارج آلمان ...سفر کردی؟"

بهروز لحظاتی ساکت بود و بعد به آرامی گفت: "نه آقا، در واقع...نه!"

کنسول در حالی که به دقت و با سوء ظن به صورت بهروز چشم دوخته بود گفت: "منظور شما از ...در واقع نه...چی بود؟" و بعد از مکثی اضافه کرد : "آیا شما از خاک آلمان غربی پا بیرون گذاشتین ...یا نه!؟"

بهروز مدتی نسبتاً طولانی ساکت ماند و بعد گفت: " حقیقتش اینه که ...من می خواستم به مصر برم اما...اونا به من ویزا ندادن."

کنسول حالا مرتباً سرش را تکان تکان می داد و به این سو و آن سو نگاه می کرد و به نظر می آمد که در فکر کار دیگری است. بالاخره به بهروز نگاه کرد و در حالی که انگار حواسش جای دیگری  بود گفت: " پس شما...به مصر نرفتید، درسته؟" دقایقی هر دو ساکت بودند و بعد کنسول ناگهان پرسید: " دیگه به کجا ها رفتین؟" و چون جوابی نشنید ادامه داد:  "منظورم اون مدتیه که ...در کالیفرنیا بودین؟"

بهروز در حالی که آهی از روی رضایت می کشید به آرامی گفت: " جای خیلی دوری نرفتم آقا. من بیشتر به سانفرانسیسکو و مناطق اطراف خلیج می رفتم که دوستا و قوم و خویش هام رو ببینم." کمی مکث کرد و بعد ادامه داد: "دایی من با همسر آمریکائیش و خانواده در سانفرانسیکو زندگی می کنن. چند تا دوست هم دارم که از سال اول اقامتم در آمریکا که با کالج ایالتی سانفرانسیسکو می رفتم باقی موندن. می رفتم که اونا رو ببینم. همین."

کنسول حالا اخم کرده بود و سرش را به شدت تکان تکان می داد. ناگهان از جایش بلند شد و در حالی که به بهروز چشم دوخته بود گفت:" قبلاً نگفتی که...یک زمانی به کالج ایالتی سانفرانسیسکو می رفتی!"

بهروز در حالی که سرش را به آرامی تکان می داد گفت:" درسته، آقا. اما من قبل از این که به دانشگاه کالیفرنیا برم...مدت یک سال دانشجوی کالج ایالتی سانفرانسیسکو بودم."

کنسول که حالا سر پا ایستاده و به بهروز چشم دوخته بود گفت: "ممکنه بفرمایید که دقیقاً...چه سالی به کالج سانفرانسیسکو می رفتین؟"

بهروز به آرامی گفت: "سال پنجاه و هشت- پنجاه و نه، آقا!"

کنسول در حالی اخم کرده و با چشمهای تنگ شده  به بهروز نگاه می کرد گفت: " و آیا  شما اون جا... دوستانی آلمانی هم داشتین؟"

بهروز کمی ساکت ماند و بعد با نگرانی گفت: "چندان  نه...آقا! من در اونجا فقط یک دوست آلمانی داشتم. اون هم در سال 58 و وقتی بود که من تازه وارد کالج شده بودم."  مکثی طولانی کرد و بعد ادامه داد: " اتفاقاً قیافه اون دوستم...کمی شبیه  شما بود."

کنسول به ناگهان از جایش بلند شد، به قهقهه خندید و بعد گفت: "درسته! شبیه من بود چون که...خودم بودم!" و بعد در حالی که هنوز می خندید گفت:" ما اون سالی که من از دانشگاه فارغ التحصیل شدم با هم آشنا شدیم. تو... همون کسی هستی که هم اسم من بودی. اون موقع ...تو تازه وارد آمریکا شده بودی...درسته  هِرماَن؟"

بهروز خندید و بعد گفت: " تو همون بودی که به من گفتی نباید از هیتلر انتقاد کرد چون که حرفایی که آمریکایی ها در بارۀ اون می زنن  دروغ محضه!"

هر دو با صدای بلند خندیدند.

بعد بهروز گفت " می دونی، هرمان، یاد گرفتن اسم کوچیک تو برای من آسون بود چون همون اسمی بود که دور و بریام روی من هم گذاشته بودن. اما یاد گرفتن اسم فامیلت واقعاً سخت بود . تنها چیزی که در باره ش یادمه اینه که اون شبیه اسم یه آدم وحشتناک بود: فرنک اشتاین!"

کنسول با صدای بلند خندید و بعد گفت: " آره درسته هرمان! اسم فامیل من... فینکلشتاینه! چندان فاصله ای هم با فرنک اشتاین نداره! تنها فرق اون دوتا اینه که ...من هیچ وقت خون کسی رو نمکیدم!"

و هر دو باز زدند زیر خنده.

بالاخره وقتی یادآوری خاطرات قدیمشان تا حدی انجام شد، کنسول به صندلیش تکیه داد و نفس بلندی کشید و بعد گفت:  " چقدر خوشحالم که تونستم تو رو یک بار دیگه ببینم. دیدن یک دوست قدیمی بعد از این همه سال واقعاً لذتبخشه! مخصوصاً که آدم فرصتی داشته باشه که بتونه واسۀ دوستش یه کاری هم بکنه!"

باز مدتی در مورد خاطرات روزهای خوش قدیم صحبت کردند و آن وقت کنسول ناگهان به ساعتش نگاه کرد و  از جایش بلند شد و سرش را تکان داد و گفت: " من واقعاً نمی فهمم چرا اون آدما نخواستن به تو ویزا بدن! تا اونجایی که من می بینم، تو از من خیلی آمریکایی تری! و من فکر می کنم که ویزا دادن به تو...برام یه افتخاره! این کمترین کاریه که یه کارمند دولت آمریکا می تونه برات انجام بده!"

وقتی داشتند خداحافظی می کردند، کنسول گفت:" اگه اون  دوستت که گفتی این جا با تو زندگی می کنه هم خیال داره به آمریکا برگرده، بهش بگو فردا بیاد و خودشو بهم معرفی کنه تا برای اونم  ویزا صادر کنم."

                                                         ***

وقتی از دفتر کنسول بیرون می آمد، آملیا را دید که در کنار صندلیش ایستاده است. چهره اش خسته و خواب آلود به نظر می آمد اما سایۀ تبسمی هنوز بر لبانش دیده می شد.

بهروز به سمت کنسول که به همراه او به کنار در آمده بود چرخید و گفت: " آقای فینکلشتاین، آین خانوم،  این خانوم یه جاسوس ایرلندیه...اما دوستِ خوبِ من هم هست. اگه ممکنه لطف کنین به اونم ویزا بدین که بتونه برای تعطیلاتش به آمریکا بیاد."

کنسول با لبخند گفت: " باعث افتخار منه که این کار رو بکنم." و بعد به طرف آملیا چرخید  و ادامه داد:"بفرمایین تو خانم جاسوس ایرلندی زیبا. در خدمتتون هستم.

مطلب‌های دیگر از همین نویسنده در سایت آینده‌نگری:


منبع: 276


بنیاد آینده‌نگری ایران



شنبه ۸ ارديبهشت ۱۴۰۳ - ۲۷ آوریل ۲۰۲۴

هنر و ادبیات

+ مرد مرموز  هرمز داورپناه

+ صبح بخیر، آفتاب! هرمز داورپناه

+ ۱۸ کتاب پنج داستان شماره ۲ پرنده زیبا  هرمز داورپناه

+ کتاب 5 بخش اول ۱-مردی در طبقه بالا هرمز داورپناه

+ ۱۷- صعود یا سقوط!؟  هرمز داورپناه

+ ۱۶- اولین آوای رعد! هرمز داورپناه

+ سپیده می گرید!  هرمز داورپناه

+ ۱۵- سپیده می گرید! هرمز داورپناه

+ ۱۴ - .راه طولانی پیش رو هرمز داورپناه

+ ۱۳ – تارهای عنکبوت  هرمز داورپناه

+ 12- ژنرال هرمز داورپناه

+ طولانی ترین روز - بخش دوم هرمز داورپناه

+ ۱۱. طولانی ترین روز! هرمز داورپناه

+ ۱۰ ساعت آخر هرمز داورپناه

+ پشه ها هرمز داورپناه

+ سال ۲۰۲۲ سالی بهتر برای همگی  

+ فرار بزرگ هرمز داورپناه

+ ۷- خبرچین هرمز داورپناه

+ ۶- شاپرک هرمز داورپناه

+ ۵ عملیات "ب"  هرمز داورپناه

+ فصل 4- مردی در چادر هرمز داورپناه

+ ۳- صبح بخیر، آفتاب!  هرمز داورپناه

+ ۲- این دیگه چه مفهموی داره؟  هرمز داورپناه

+ پوست دایناسور هرمز داورپناه

+ ۳۷-ناخدا، به پیش! هرمز داورپناه

+ ۳۶- کلید هرمز داورپناه

+ ۳۵- تله هرمز داورپناه

+ ۳۴- پیرمرد هرمز داورپناه

+ ۳۳- راه طولانی به خانه... هرمز داورپناه

+ ۳۲- میلیونر هرمز داورپناه

+ ۳۱- آدمخوار هرمز داورپناه

+ ۳۰- دیشب چه اتفاقی افتاد؟ هرمز داورپناه

+ ۲۹- کرگدن ها هرمز داورپناه

+ ۲۸ در جستجوی بهشت هرمز داورپناه

+ ۲۷ – خرسها هرمز داورپناه

+ ۲۶– ماتاهاری  هرمز داورپناه

+ مارسل پروست: در جستجوی زمان از دست رفته دکتر شیرزاد کلهری

+ نگاهی به هزار و یکشب دکتر شیرزاد کلهری

+ ۲۵ - پلیس مخفی هرمز داورپناه

+ ۲۴– راننده هرمز داورپناه

+ 23 – جاسوس ایرلندی هرمز داورپناه

+ 22 سایۀ مرگ هرمز داورپناه

+ پائیز پویا ی. صفایی

+ ۲۱ / قدم بعد  هرمز داورپناه

+ ۲۰- اولین قدم هرمز داورپناه

+ ۱۹- از جات تکون نخور! هرمز داورپناه

+ چگونگی و انواع بحران ها دکتر مهدی مطهرنیا

+ ۱۸- مردی در رؤیا هرمز داورپناه

+ توریسم موسیقی معصومه اشتیاقی

+ جامعه شناسی ارتباطات؛ سواد رسانه ای و سواد گفتمانی دکتر حسن بشیر

+ ۱۷ – مرد انقلابی هرمز داورپناه

+ به سوی توفان، بخش ‍۱۶ هرمز داورپناه

+ ۱۵ - آدم خوش شانس  هرمز داورپناه

+ ۱۴- باید یا نباید؟ هرمز داورپناه

+ ۱۲- تاریکخانه هرمز داورپناه

+ ۱۲- غرش توفان هرمز داورپناه

+ 11- خودکشی هرمز داورپناه

+ ۱۰- مردی با یک ترومپت هرمز داورپناه

+ «انسان ایرانی»؟ کدام «انسان ایرانی»؟ گفتگو با ناصر فکوهی مجمد جواد صابری

+ ۹ - پارتی هرمز داورپناه

+ ۸- جاسوس روسیه! هرمز داورپناه

+ ۷- اسکانک هرمز داورپناه

+ ۶- جسد  هرمز داورپناه

+ 5 - مردی در تابوت  هرمز داورپناه

+ بخش 4: سانفرانسیسکو : روز نخست هرمز داورپناه

+ به سوی توفان - بخش سوم: لال بازی! هرمز داورپناه

+ حقیقت در هنر 

+ عروسی مرگ  بیژن

+ به سوی توفان 2- شیکاگو هرمز داورپناه

+ اسفند زبان، منزلت و قدرت در ایران دکتر محسن رنانی

+ پوزخند خدا...... بیژن

+ به سوی توفان هرمز داورپناه

+ عکسی سیاه و سفید، دستبند بر دست و  بیژن

+ جهانی شدن و فرهنگ 

+ شان پن، بازیگر برنده اسکار، به نویسندگی روی آورده است BBC

+ دختران انقلاب ی. صفایی

+ سوزان سانتاگ: بورخس به ما آموخت کتاب راهی برای رسیدن به انسانیت است 

+ حقیقت هنر چیست؟ حامد گنجعلی‌خان حاکمی

+ کتاب کمونیسم رفت، ما ماندیم و حتی خندیدیم محمود پوراکبری

+ 12- پرواز هرمز داورپناه

+ پرواز بی پایان - فصل اول، بخش 3 گلناز داورپناه

+ 11- سفر به شمال هرمز داورپناه

+ پرواز بی پایان - فصل اول، بخش 2 گلناز داورپناه

+ 10- سینه سرخ ها هرمز داورپناه

+ درد برخی ادبیاتی‌ها «بی‌دردی» است محمدرحیم اخوت

+ پرواز بی پایان (یا :سراب زرین ) گلناز داورپناه

+ 9- جناب دکتر... هرمز داورپناه

+ 8 -انجمن هدایت هرمز داورپناه

+ 7- مرد عوضی هرمز داورپناه

+ 6 - بُزی هرمز داورپناه

+ 5- پایانِ یک آغاز هرمز داورپناه

+ 4- گرگ ها هرمز داورپناه

+ 3- شتر دیدی ندیدی هرمز داورپناه

+ ۲- خون آشام هرمز داورپناه

+ نگاه نو شمارة 113،بهار 1396 منتشر شد 

+ کتاب ۲: نوجوانی - فصل اول: قهرمان هرمز داورپناه

+ 46 – کودتا  هرمز داورپناه

+ وقتی یک فیلسوف رمان می‌نویسد مهسا رمضانی

+ 45- خروس جنگی هرمز داورپناه

+ اسکار ۲۰۱۷؛ «فروشنده» برنده شد 



info.ayandeh@gmail.com
©ayandeh.com 1995