Iranian Futurist 
Iranian Futurist
Ayandeh-Negar
Welcome To Future

Tomorow is built today
در باره ما
تماس با ما
خبرهای علمی
احزاب مدرن
هنر و ادبیات
ستون آزاد
محیط زیست
حقوق بشر
اخبار روز
صفحه‌ی نخست
آرشیو
اندیشمندان آینده‌نگر
تاریخ از دیدگاه نو
انسان گلوبال
دموکراسی دیجیتال
دانش نو
اقتصاد فراصنعتی
آینده‌نگری و سیاست
تکنولوژی
از سایت‌های دیگر


۳۲- میلیونر

اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:
Twitter Google Yahoo Delicious بالاترین دنباله

[15 Sep 2020]   [ هرمز داورپناه]

 


دخترک با لهجه غلیظ فرانسوی گفت: " بفرمائین.اینم برج ایفل. می تونی... ببینی؟"

مرد جوان گفت:"بله، اونقده بزرگ هست که بتونم اونو ببینم! البته من اونو بارها از فاصله دور هم دیدَم اما هیچ وقت انقده بهش نزدیک نشده بودم که موقع دیدنش کلاه از سرم بیفته!"

دخترک خندید و بعد گفت: "خوبه! و حالا با هم میریم بالا که ...اونو درست و حسابی از داخل و خارج...معاینه...کنیم. باشه؟"

جوان با خنده گفت: "آره، که خوبه! خیلی هم خوبه!  مِقسی بوکو!" و بعد از مکثی اضافه کرد: " فقط امیدوارم که تب مب نداشته باشه! من دو ماهه که ...منتظر فرصتی بودم تا اونو از نزدیک ببینم و ...معاینه ش ...کنم!" و باز خندید.

دخترک که از خندیدن جوان تعجب کرده بود نگاهی به او کرد و بعد شانه هایش را بالا انداخت.

 وقتی به طرف آسانسور ها می رفتند دختر گفت:" واسۀ چی تا به حال...نیومدی که اونو...اونو ...ببینیش؟"

مردجوان با خنده گفت: " آخه من خبر نداشتم که اون حال نداره! وگرنه حتما برای معانیه ش میومدم!"

دختز که باز هم از حرف جوان سر در نیاورده بود سری تکان داد و مچ دست او را گرفت و به دنبال خود کشید و گفت: " پس بیا زودتر بریم بالا! زیاد وقت نداریم!"

جوان با لبخند گفت: " چشم، مادموازل لارا! لابد حضرت عالی باید برگردین  برین که از تُن بِبِه  نگهداری کنین، هان؟"

دختر که  لارا نامیده شده بود با عجله گفت: " نه، نه! الان...خواهر من...داره از...مُن بِبِه ....توجه می کنه، موسیو هاری!"

جوان که هاری خوانده شده بود خندید و بعد گفت: "در این صورت...برای چی باید این طوری ....بدویم؟ ما تمام روز رو ...  وقت داریم!"

لارا  در حالی که ابروانش را در هم کشیده بود تندتند گفت: "نه، نه! نداریم! خیلی کارها هست که ...باید امروز انجام... داد...بدیم!"

هاری زیر لب گفت: " خیله خب!  لابد می خوای همین امروز  موزۀ لوور و کلیسای نوتر دام، و قلعۀ باستیل رو هم به من نشون بدی، درسته؟"

لارا در حالی که می خندید گفت: " نخیر!غلطه! من می خوام قبل از چیزای دیگه...تو رو به بانک و هتل خودم ببرم!"

هاری نگاهی به لارا انداخت و بعد گفت: " هیچ نمی دونستم که تو انقده پولداری! چند نفر توی این دنیا هستن که هم یه بانک داشته باشن  و هم یه هتل!؟"

دختر در حالی که با صدای بلند می خندید گفت:" خب! من خیلی پولدارم دیگه! آخه ...آقای راکفلر هر چی پول داشته به عنوان صدقه داده به من . اینه که...من تا خرخره توی پول فرو رفتم. " بعد سری تکان داد، نگاهی به اطرافش انداخت و اضافه کرد: "وقتی از آسانسور پیاده شدیم همه چیزو مفصلاً برات شرح می دم."

چند لحظه  بعد  آسانسور متوقف شد و آن ها همراه با بقیه گردشگران پیاده شدند.

وقتی به آرامی روی طبقۀ   سوم برج راه می رفتند و دور و برشان را تماشا می کردند لارا گفت : " این جا 276 متر از سطح زمین فاصله داره." بعد نفس بلندی کشید و ادامه داد:" یکی از بلند ترین نقاطیه که به وسیله انسان بر روی کرۀ زمین ساخته شده!"

هاری گفت: " تو انگلیسیت خیلی خوبه ها! من هیچ وقت ازت نپرسیدم که این زبون رو از کجا یاد گرفتی!"

لارا با صدای بلند خندید و بعد گفت: " تو واقعاً داری پیر می شی، آقای هاری! من داستانشو هفتۀ پیش برات تعریف کردم! یادت نیس که گفتم من یه سال تمام در انگلیس کار می کردم؟ من توی آلمان هم بودم و اون جام یه شیش ماهی کار کردم. برای همین هم هست که حالا در قسمت پذیرش هتل هستم ...چون که سه تا زبون بلدم!"

هاری همان طور که می خندید گفت:" خیلی عذر می خوام، خانم پذیرشچی! فراموشکاری من به خاطر سن بالامه دیگه. من به زودی بیست و پنج سال تمامم  می شه!  پیر و فراموشکار شدم. دیگه! چه می شه کرد!" و مشغول سرفه کردن شد.

لارا در حالی که غش غش می خندید گفت: " پیرمرد بیچاره! وقتی به پائین برج برگشتیم، می رم یه عصای برقی برات می خرم که بتونی باهاش تند تند راه بری!"

هاری در حالی که هنوز سرفه می کرد با لحن پیرمردها گفت:" شما...خیلی مهربون هستین، دختر کوچولو!"

چند دقیقه بعد، وقتی سرگرم تماشای مناظر دور و بر برج بودند، هاری نفس عمیقی کشید و گفت: "اینجا  انقده قشنگه که آدم هوس می کنه بپره بالا، یه شیرجه بزنه توی هوا و انقدر دور دنیا  بچرخه  تا همه  جاش رو ببینه!"

لارا با خنده گفت: "واسۀ چی آدم انقده به خودش زحمت بده!خب می تونه هر چی رو که می بینه ...ببینه  و هرچی رو هم که نمی بینه توی خیالاتش ببینه.. اون وقت بدون درد سر همۀ دنیا رو دیده!"

هاری سری به علامت تسلیم فرود آورد و  هر دو با هم خندیدند.  

هوا تمیز بود دور و برشان بسیار شلوغ. آن ها تا آن جا که می توانستند دور و بر برج چرخیدند و به هرچه که قابل دیدن بود نگاهی انداختند و بعد هاری ناگهان سر جایش ایستاد و توی چشمان لارا نگاه کرد و گفت:" انگار تو به من گفتی که وقتی به این طبقه می رسیم و از آسانسور پیاده می شیم  همه چیزو برام تعریف می کنی. پس چی شد؟"

لارا با لبخند گفت: راست می گی ها! انگار یه همچین چیزی بهت گفتم."  و بعد از مکثی اضافه کرد: " راستشو بخوای ...من یه قرار ملاقات با مدیر بانکم دارم. این بود که فکر کردم می تونیم با هم به اون جا بریم و بعدش هم..."

هاری با لبخند گفت: " بعدش...چی؟" لحظه ای منتظر ماند و بعد ادامه داد:" اون کار بانکت...چقدر وقت می خواد؟ ...بیشتر از...یه ساعت؟"

لارا با هیجان گفت: " نه، نه! ممکنه یه ربع طول بکشه. یا حد احثر نیم ساعت، نه بیشتر! مطمئنم!"

هاری سری تکان داد و بعد گفت: "در این صورت من میتونم که...همین بالا  بمونم تا  اون کار بانکی کوچولوتو انجام بدی و برگردی. درسته؟"

لارا با هیجان گفت: " نه، نه! تو ...نمی تونی اینکار رو بکنی." و بعد سینه اش را صاف کرد و ادامه داد:" می دونی، ممکنه که من ...در اونجا ...به کمک تو احتیاج داشته باشم. بعلاوه...اگه تو تنهایی این بالا وایستی ...ممکنه که هوس کنی مثه اون خیاط مشهور واقعاً بپری توی هوا!  و من نمی تونم این اجازه رو بهت بدم!"

کمی هر دو خندیدند و بعد هاری پرسید: " قضیۀ اون به اصطلاح  خیاط مشهور  چی بوده؟  یه مرد روانی بوده یا یه خل و چل کلٌه پوک؟"

لارا خندید و با صدای بلند گفت: " هیچ کدوم! اون حیوونی فقط می خواست یه چتر نجات مخصوص رو که خودش اختراع کرده بود آزمایش کنه. اسمش فرانسوا  رایشلت بود. اون برای آزمایش اختراعش از طبقۀ اول پرید پائین اما اختراعش باهاش همکاری نکرد و در نتیجه فقط روحش بود که موفق شد به سر جاش برگرده!"  و غش غش خندید.

هاری در حالی که از بالا  به پائین برج نگاه می کرد و سرش را تکان تکان می داد گفت: " پس به نظر تو...من یا باید همراه تو بیام به بانک و یا این که وقتی بر می گردی مجبوری با روحم که این دور و برا پلاسه   نشست و برخاست  کنی، هان؟"

لارا در حالی که می خندید به زبان فرانسه گفت: "وی!"  و ادامه داد: " کاملاً درسته! اگه دلت نمی خواد که  وقتی من برمی گردم با روحت دست به یقه بشم، باید  با من بیای!" بعد چند قدم به جلو گذاشت و بازوی  هاری را محکم گرفت و با غضب گفت:" تو داری چه غلطی می کنی که ...از برج آویزون شدی؟ خیال داری همین الان شیرجه بزنی پائین؟"

هاری زیر لب جواب داد: "نه بابا! من فقط داشتم ارزیابی می کردم که اگه پام لیز بخوره و بیفتم پائین...روح فلکزده م چه مسافتی رو  باید بیاد بالا!"

هر دو خندیدند و بعد به سمت آسانسور به راه افتادند.

وقتی به سطح زمین رسیدند لارا پرسید : "تو امروز بعد از ظهر ...جائی قرار مدار داری؟ "

هاری گفت: " نه، واقعاً نه. فقط باید برای کلاسم یه چیزایی رو بخونم ...اما..."

لارا زیر لب گفت: " مگه تو به من نگفتی که ...داری تعطیلات تابستونیت رو می گذرونی؟"

هاری جواب داد: " درسته. من اینو گفتم. اما، می دونی، من همین چند وقت پیش با یه گروه انقلابی آشنا شدم که از من خواستند در کلاس های تئوری انقلابیشون شرکت کنم و منم...قبول کردم. اما اون جریان به خیلی وقت پیش از این که من با تو آشنا بشم برمی گرده."

لارا با لبخند گفت: " پس می تونی کارای اونا رم خیلی وقت پس از این که از من حدا شدی انجام بدی، هان؟"نگاهی به چشمان هاری انداخت و اضافه کرد: " پس من می تونم با خودم ببرمت و هر چیزی رو که دلم خواست بهت نشون بدم. درسته؟"

هاری گفت:" خب، احتمال داره که من  بتونم یه کم از وقت ارزشمندم رو به تو اختصاص بدم!"

لارا کمی اخم کرد و بعد گفت: "مرد شیطون صفت! لابد باید   خیلی هم از تو  ممنون باشم که  وقتتو مجانی در اختیار من گذاشتی و بابتش پول و  پَله ای  ازم نخواستی، هان؟"

هاری لبخندی زد و در حالی که دستهایش را انگار که انتظار حملۀ قریب الوقوعی را دارد حایل صورتش کرده بود جواب داد: " درسته، فکر می کنم که باید باشی!"

 و هر دو خندیدند.

 

حالا در کنار رود سن مشغول پیاده روی بودند. وقتی به نزدیکی مقصدشان رسیدند لارا گفت: " میدونی، دلم می خواد که وقتی برای دیدن رئیس بانک میرم، تو هم همراهم باشی. "

هاری زیر لب گفت: " اگه این طور می خوای، مشکلی نداره. اما تو می دونی که من چند کلمه ای بیشتر فرانسه بلد نیستم و چیز زیادی نمی تونم بهش بگم که..."

لارا حرف او را قطع کرد و گفت:" نه، نه! احتیاجی نیست که نگران رییس بانک باشی. اون قرار نیست که با تو حرفی بزنه. بعلاوه، اون احتمالاً زبان انگلیسی رو بلده و اگه لازم باشه به تو چیزی بگه به اون زبون بهت می گه. " چند لحظه ای ساکت شد و بعد ادامه داد: " فقط اگه با اون حرف زدی بهش نگو که دانشجو هستی و از این حرفا. بذار فکر بکنه که تو...پولت از پارو بالا می ره!"

هاری با تعجب گفت: "اما، آخه برای چی؟"

لارا شانه هایش را بالا انداخت و گفت: " بعداً بهت می گم. الان زمانش نیست. ما دم در بانکیم و وقت توضیح دادن اونو ندارم. فقط چیزی رو که بهت گفتم یادت باشه . تو یه میلیونر یا یه همچین چیزی هستی . خب؟"

هاری گفت:"خیله خب. باشه! " و بعد سرش را بالا گرفت و بادی به غبغب انداخت و همراه با لارا به سمت در بانک رفت. اما قبل از این که وارد شوند بازوی  لارا را گرفت  و گفت: " تو یه کم اشتباه کردی ها. من که میلیونر نیستم! من  بیلیونرم!"

لارا لبخندی زد، و وارد بانک شدند.

                                                 **

هاری حالا در کنار لارا نشسته بود و به دقت گوش می داد تا معنی بعضی از کلماتی را که لارا و رئیس بانک به زبان فرانسه می گفتند بفهمد. ولی فایده چندانی نداشت و از مکالمات آن ها چیزی سر در نمیآورد. آن ها به سرعت حرف می زدند و تعداد کلماتی که به گوش او آشنا می آمد آنقدر نبود که او مضمون حرفهایشان را بفهمد. هوای اتاق به تدریج برایش گرمتر و آزار دهنده شد.

فکر کرد: " این محل...کوچیکتر و ساکت تر از اونیه که  یه بانک باشه." آن وقت کوشید تا فکرهای ناراحت کننده  را از ذهنش بیرون براندو در دل گفت: " برای من که  فرقی نمی کنه. من اومدم این جا که نقش یه میلیونر رو بازی کنم و ...همینکار روهم می کنم.حالا دیگه اگه این محل یه بانک باشه یا یه دفتر پلیس مخفی یا هر زهرمار دیگه ای، برای که من فرقی نمی کنه! من فعلاً فقط یه میلیونر آمریکایی هستم و بس!" لبخندی زد و مشغول تماشای عکس های روی دیوار و سایر چیزهایی که در دیدرسش بود شد.

مدتی بعد به ناگهان صدای رئیس بانک را شنید که در حالی که به او چشم دوخته بود با لهجه غلیظ فرانسوی به زبان  انگلیسی گفت:" بله، قربان!...شما...نامزد دوشیزه لارا هستین، درسته؟"

هاری در حالی که به لارا چشم دوخته بود و لبخند می زد اما کمی گیج شده بود با لحنی محکم گفت: " بله، فکر می کنم که...هستم!"

مرد پرسید:" و شما...می گوئید که ...شما...آمریکائی هستین؟"

هاری در حالی که سعی می کرد با اعتماد به نفس صحبت کند گفت: " بله آقا، من از شهر برکلی در ایالت کالیفرنیا میام."

مرد زیر لب گفت: " متوجه ...شدم." و بعد رو به لارا کرد و سرگرم گفتگو با او به زبان فرانسه شد.

ده دقیقه بعد، آن دو به سمت در خروجی بانک می رفتند.  وقتی جلو در رسیدند هاری پرسید: " تو...مطمئنی که ...این جا...یه بانکه؟"

لارا حیرت زده نگاهی به او انداخت و بعد گفت:"خب، آره! برای چی می پرسی؟"

هاری زیر لب گفت:" آخه، این محل...کوچیکتر و خلوت تر از اونیه که...یه بانک باشه!"

لارا در حالی که سرش را مرتباً بالا و پائین می برد گفـت: " فهمیدم!" و بعد از مکثی اضافه کرد: " می دونی، از جنگ جهانی به این طرف، مردم ما یه کمی فقیر شدن. افراد زیادی نیستن که بخوان توی بانک پول بذارن یا از بانک پول قرض کنن. مردم معمولاً پول اضافی ندارن  که پس انداز کنن و ضامنی ندارن که به کمکش از بانک وام بگیرن. "

هاری که توضیح لارا به نظرش به قدر کافی قانع کننده نمی آمد زیر لب گفت:  "شاید...! متوجه...شدم."

وقتی از بانک کوچک خارج شدند هاری پرسید: "خب، بگو ببینم. کارِ تو به کجا رسید؟"

لارا گفت:"خب، اون یه قولهایی داد. من باید...هفته دیگه برای دیدن اون...برگردم."

هاری که حالا  بسیار کنجکاو شده بود که بداند موضوع چیست پرسید: " قول...در مورد چی؟"

لارا زیر لب  گفت: " چیز مهمی نبود. من...از اونا تقاضای یه وام کردم...و رئیس بانک گفت که...ممکنه اونو هفته آینده بهم بده."

هاری گفت: " به همین سادگی؟ یعنی اون ازت نخواست که یه ضامنی چیزی ارائه بدی؟"

 لارا با صدای بلند گفت: "چرا، خواست! اما من یه ضامن خیلی معتبر داشتم....! تو! نامزد آمریکائی  پولدارم!" بعد بازوی هاری را گرفت و فشار داد و اضافه کرد: " خب، حالا که کار بخش اول برنامه انجام شده، بیا برای اجرای قسمت دوم اون بریم. حالا می خوام که ....هتلی رو که توش...زندگی...می کنم بهت نشون بدم!"

                                            ***

وقتی از لابی هتل گذشتند و پا به داخل آسانسور آن گذشتند هاری با گیجی گفت: " من همیشه فکر می کردم که تو توی هتلِ خود ما کار می کنی!"

لارا در حالی که سرش را بالا و پائین می برد با صدای محکم گفت:"فکر تو کاملاً هم درست بوده! من در قسمت ریسپشن هتلی که تو درش اقامت داری کار می کنم. این که می بینی...هتلیه که من توش... زندگی...می کنم."

هاری گفت: " آره، من متوجه بودم که اینجا تقریباً همه تو رو می شناسن اما..." مکثی کرد و نگاهی به اطراف آسانسور انداخت و بعد پرسید: " خیلی وقته که ...این جا اقامت داری؟"

لارا زیر لب گفت:" آره، خیلی...وقته..." به سمت در آسانسور که داشت باز می شد نگاهی انداخت و بعد ادامه داد: " فکر می کنم که  روی هم...یه دو سالی...باشه."

از آسانسور که  پیاده شدند هاری گفت: " پس لابد الان می تونی بچه ت رو به من نشون بدی، هان؟"

لارا گفت: "نه! متأسفانه نمی تونم! اون الان پیش  خواهرم...خارج شهره. یه روزی اونو میارمش که ببینی."

وقتی لارا جلو در آپارتمانی ایستاد هاری با گیجی و سوء ظن گفت: " اما تو به من گفتی که قصد داری یه چیزی رو بهم نشون بدی! من تقریباً مطمئن بودم که تو خیال داری بچۀ کوچولوتو ...که بارها راجع بهش حرف زدی...بیاری که ببینم."

لارا با لحنی بسیار جدی گفت:" اگه تو بتونی حس کنجکاویتو چند لحظۀ دیگه کنترل کنی، اون چیزی رو که می خواستم بهت نشون بدم خواهی دید!"

هاری که مشکوکتر شده بود زیر لب گفت:" خیله خب...، باشه."

    

        هال یا اتاق نشیمن آپارتمان، نسبتاً بزرگ بود و در یک سوی آن یک میز غذاخوری و چند صندلی و در سوی دیگر آن کاناپه ای بزرگ و چند مبل تک نفره دیده می شد. سه در به این هال باز می شد  که دو تای آن در سمت چپ و سومی رو به روی  آن ها در سمت راست  بود.

وقتی وارد آپارتمان شدند، لارا در حالی که با انگشت به کاناپه اشاره می کرد گفت: "لطفاً کمی استراحت کن. من تا چند دقیقۀ دیگه برمی گردم."

هاری زیر لب گفت: " پس...چیزی که می خواستی بهم نشون بدی...چی شد؟"

لارا در حالی که به کاناپه اشاره می کرد با تحکم گفت: "لطفاً بشین! تا چند دقیقه دیگه اونو می بینی!" و بعد در حالی که یکی از دو درِ سمت چپ را نشان می داد افزود:"این دستشوئیه. اگه لازم شد  می تونی ازش استفاده کنی."

هاری در حالی که سعی می کرد آرام به نظر بیاید زیر لب گفت: " باشه!"

آن وقت لارا در حالی که به به بطری و لیوانی که بر روی میز نهارخوری دیده می شد اشاره می کرد گفت: " تا وقتی من بیام از خودت پذیرائی کن. همین الان بر می گردم." و بعد به آرامی در دوم را باز کرد و به داخل رفت.

به محض ناپدید شدن لارا، هاری به سوی در سوم که در سمت راستش بود دوید و آن را باز کرد. آشپزخانۀ نسبتاً بزرگی بود با یک چراغ غذا پزی، کابینت هایی برای ظروف و یک سینک ظرفشوئی دو قسمتی. یک میز کوچک و چهار صندلی در اطراف آن هم در گوشه ای دیده می شد. گنجه ای هم داشت که درش بسته بود. هاری فکر کرد که وقت کافی برای نگاه کردن به داخل آن را ندارد. به سرعت نظری کنجکاوانه به اطراف  انداخت و بعد به آرامی  در را بست و به سرعت به محلی که بطری بود رفت.  مشروب چندانی در بطری نبود. جامی  را پر کرد و سر کشید.  و بقیه آن را هم  در جامش ریخت و در حالی که آهسته آن را هرت می کشید به سوی کاناپه رفت و روی آن نشست. حالا همه جا در سکوت مطلق فرو رفته بود. چند دقیقه ای بی حرکت در انتظار لارا ماند  و بعد  به آرامی بر روی کاناپه دراز کشید و چشمانش را بست.

فکر کرد: " اون خیلی وقته که کارای مشکوک می کنه. اما اگه ریگی به کفشش باشه...به زودی معلوم می شه.  من باید خونسرد بمونم. اون نباید تصور کنه که من ترسی از چیزی دارم. بهتره خیال   کنه که من مست هستم. اون وقت خیالش راحت می شه و هر کاری که دلش خواست انجام  می ده و... در صورتی که کلکی توی کارش باشه... می تونم مچش رو بگیرم."  

بزودی احساس کرد که بدنش داغ شده است و به شدت خوابش می آید. اما جایش بی اندازه راحت بود. در دل گفت: " دیشب که انقده دیر خوابیدم. این دختر هم که منو صبح خیلی زود بیدار کرد. بعدش هم که اون همه روی برج چرخیدیم و...کلٌی هم در کنار رود سن راه رفتیم." لحظه ای بعد  احساس کرد که صدای خور خور کردن خودش را می شنود!

مدت زمانی بعد، صدای دختری در گوشش پیچید: " به خیالت رسیده! منو نمی تونی گول بزنی! مطمئنم که تو...بیدارِ بیداری!"

بعد صدای خودش را شنید: " آره، حق با توست. هیچ وقت ...کسی نتونسته این قده... بیدار باشه!"

صدای خنده دختر را شنید که بعد با لحن تحریک آمیزی می گفت: " اگه اونقده بیدار هستی، پس واسۀ  چی چشمات هنوز اینقده بسته ن؟" و بعد از لحظه ای اضافه کرد: " اگه می خوای بدونی که داره چه بلایی به سرت میاد، بهتره چشماتو زود باز کنی!"

هاری به زحمت پلکهایش  را از هم گشود. تا آنجا که می توانست ببیند،چیزی که حالا جلو چشمانش بود بدن باریک و بلند یک انسان مادٌه بود که در کنار کاناپه ایستاده بود. به نظرش آمد که  موجود مزبور چیزی بر تن ندارد.

زیر لب گفت: "  اگه واقعیت داشت...چقدر هوس انگیز بود! و بعد همۀ نیرویش را جمع کرد و با صدایی کمی بلندتر گفت: "تو...انسانی یا... روحی...یا...جزو...اجنه ای؟"

دختر با صدای بلند خندید و بعد گفت: " من که از حرفای تو هیچچی نفهمیدم پسر! معلوم نیست به چه زبونی حرف می زنی!" و بعد از مکثی اضافه کرد: " حالا یه خورده برو اون ور تر که برای منم جا باز شه."

هاری که احساس می کرد تب دارد زیر لب گفت: " باشه." و بدنش را جمع کرد و خود را کمی عقب کشید.

دختر با خنده گفت: "این لباسای تو...جامونو خیلی تنگ کرده. باید اونا رو در بیاری."

هاری زیر لب گفت: " باشه" و به زحمت سر جایش نشست. وقتی داشت سعی می کرد که پیراهنش را بیرون بیاورد آهسته پرسید: " تو ...از دوستای...لارا هستی؟"

دختر خندید و با صدای بلند گفت:"وی! درسته! من خواهر اون هستم. اسمم هم ...آنجلا ست."

هاری با گیجی گفت: " تو این جا...کنار من چیکار می کنی، آنجلا؟ مگه نمی دونی که من ...نامزد خواهرت هستم؟"

دخترک با صدای بلند خندید و بعد گفت:"آخه ...من همون چیزیم که لارا قول داده بود به تو نشون بده!"

هاری با گیجی گفت: " تو خیلی شبیه اونی. انگار که...خواهر ...دوقولوشی. نیست؟"

اما دختر دیگر جوابی نداد. او حالا به سمت دیگر چرخیده و از روی میز عسلی کوچکی که در کنار کاناپه بود دستگاه تلفنی را برداشته بود و داشت شماره ای را می گرفت. لحظاتی بعد صدای او را شنید که به زبان فرانسه می گفت: " من، لارا هستم. لطفاً یه بطری شامپاین به اتاقم بفرستین." و بعد  از مکثی اضافه کرد: " مقسی بوکو!"

                                                   ****

لارا  در حالی که اخم کرده بود و سرش را تکان تکان می داد پرسید :" آخه واسۀ چی ...تو به همه چیز مشکوکی؟"

هاری زیر لب گفت: " اگه یادت باشه ...من قبلاً یه چیزایی در مورد کارهایی که تا به حال کردم و این که امیدوارم در آینده انجام بدم ...به تو گفته م!"

لارا گفت: " آره، می دونم. اما آخه...اون جور کارا حق انسانی همه مونه. همۀ ما ...هر وقت که احساس کنیم با رئیس جمهور یا نخست وزیرمون مخالفیم ...سعی می کنیم که اونو برکنار کنیم. این یکی از حقوق همۀ آدما ست!"

او حالا در مقابل آینه دستشوئی ایستاده بود و سرگرم درست کردن موهایش بود.

هاری با صدای بلند گفت: " واسۀ همینه که ما...باید انقده تلاش کنیم. آخه ما توی کشورمون...هنوز از اون حق هایی که می گی...برخوردار نیستیم. ما داریم زندگیامونو به خطر میندازیم که این حقوق رو به دست بیاریم."

لارا در حالی که صورتش را جلو اینه مالش می داد گفت:" این ...خیلی عجیبه. توی این دوره و زمونه...نداشتن این حقوق معمولی ...واقعاً خجالت داره."

هاری  در حالی که لباسهایش را می پوشید  با صدای بلند گفت: " آره، درسته! مام همه همینو می گیم. اما توی کشوری مثه میهن ما...خیلی از آدما فقط واسۀ گفتن همین حرفای ساده ... جونشونو از دست می دن."

لارا گفت: " واقعاً که شرم آوره!" و بعد در حالی که آهنگی را زیر لبی زمزمه می کرد به طرف اتاق خواب خودش رفت.

هاری در حالی که از جایش بلند می شد گفت: " پس تو هم این آهنگو بلدی، هان؟"

لارا از اتاقش با صدای بلند گفت: " خب، آره! همه بلدن! آهنگ انترناسیوناله دیگه! ما توی تشکیلاتمون همیشه اونو می خونیم."

هاری زیر لب گفت: " عجب! پس قضییه اینه!؟"

کمی بعد لارا از داخل اتاقش داد زد: "راستی اون زنی که چند وقت پیش همراه تو بود...کی بود؟ "

هاری گفت:  "منظورت اون دختر استرالیاییه س؟  اون اسمش اولیویاست. همسایه دیوار به دیوار ما...توی هتله."

لارا پرسید: "اونم...جزو سازمان و تشکیلات شماست؟"

هاری گفت: "نه بابا! ما فقط...به خاطر این که همسایۀ دیوار به دیوار هستیم با هم دوست شدیم. یه روز که هر دو داشتیم از پنجره اتاقامون به بیرون نگاه می کردیم همدیگه رو دیدیم و با هم حرف زدیم. می دونی که پنجره های اتاقای اون هتل...خیلی به هم نزدیکن."

لارا در حالی که از اتاق خودش بیرون می آمد گفت: " آره، می دونم." و بعد از مکثی اضافه کرد: " یادت هست که من یه روز برای تمیز کردن اتاق شما ها به اونجا اومدم. خانم نظافتچی ما اون روز مریض بود. من برای کمک به مدیر هتل، کارای اون زن رو انجام دادم. همون طوری هم بود که ...با تو آشنا شدم. یادته که!"

هاری زیر لب گفت: " آره، انگار یه قرن پیش بود! اما سر تا پاش احتمالاً یه ماه هم نمیشه!"

لارا سری تکان داد و بعد گفت: " آره. اما من یه بار دیگه هم برای دیدن تو اومدم. اون روز هم نظافتچی ما یه جایی رفته بود و من از موقعیت استفاده کردم که بیام تو رو ببینم. اما تو ...نبودی. هم اتاقیت بهم گفت که ... واسۀ دیدن اون دختر استرالیایی رفتی."

هاری با تعجب گفت:" واقعاً؟ اما هم اتاقیم چیزی در مورد اومدنت  به من نگفت!"

لارا کمی ساکت ماند و بعد با بی تفاوتی پرسید: " بالاخره اون زن...چه بلایی به سرش اومد؟"   

هاری با خونسردی گفت: " هچچی! نامزدش برای دیدنش اومد و..."

لارا که لباس پوشیدنش تمام شده و  در مقابل هاری ایستاده بود سری تکان داد و بعد به آرامی  پرسید: " تو ...واسۀ رفتن آماده ای؟"

هاری در حالی که با اندوه به صورت لارا نگاه می کرد پرسید: " فکر می کنی ...این آخرین دیدار ما...باهم باشه؟"

لارا سری تکان داد و گفت: " من که این طور فکر نمی کنم! مگه این که تو بخوای، بهروز!" و بعد با خنده  اضافه کرد: " اون بار اول  که به اتاق شماها اومده بودم...هم اتاقیت دو سه  بار به این اسم صدات زد. من هم ...گوشام خیلی تیزه!" و غش غش خندید.

بهروز سرش را تکان تکان داد و گفت: " با اون گوشای تیزت...خیلی به درد جاسوسی می خوری ها. نکنه که تو واقعاً ...."

لارا با صدای بلند خندید و بعد گفت: "من همون قدر جاسوسم که تو...میلیونری! اونم میلیونری که  نامزد من هم هستی و  ضامن من برای وام بانکیم هم شدی!"

هر دو خندیدند و به سمت در خروجی به راه افتادند.

وقتی از اتاق خارج شدند بهروز نگاهی به لارا انداخت و با لبخند پرسید: "فکر می کنی روابط ما ادامه پیدا می کنه چون که ....تو به یه نامزد احتیاج داری یا به یه میلیونر؟"

لارا با خنده گفت: " هیچ کدوم!" و بعد از لحظه ای اضافه کرد: " روابطمون ادامه پیدا می کنه چون که تو آدم خوبی هستی و در ضمن توی  هتلی که من توش کار می کنم زندگی می کنی. همین بس نیست؟"

بهروز ابروانش را بالا  داد و بعد گفت: "شاید هم باشه! کسی چه می دونه! تا وقتی که هردو یک جا هستیم... با هم هستیم...دیگه!" و خندید.

به خیابان که رسیدند بهروز پرسید: " آیا کار دیگه ای هست که من بتونم انجام بدم که تو... وامتو بگیری؟ "

لارا گفت: " کاش که ...وجود داشت! اون وقت اونم بهانه ای می شد که ما بیشتر همدیگه رو ببینیم."

 کمی ساکت ماند و بعد ادامه داد: " اما اگه می تونستم اون وام رو بگیرم کمک بزرگی بهم می شد. بچه م داره تند تند رشد می کنه  و نگه  داشتنش توی اون اتاق فسقلی که من بیرون  شهر دارم دیگه کار آسونی نیست."

مطلب‌های دیگر از همین نویسنده در سایت آینده‌نگری:


منبع:


بنیاد آینده‌نگری ایران



شنبه ۸ ارديبهشت ۱۴۰۳ - ۲۷ آوریل ۲۰۲۴

هنر و ادبیات

+ مرد مرموز  هرمز داورپناه

+ صبح بخیر، آفتاب! هرمز داورپناه

+ ۱۸ کتاب پنج داستان شماره ۲ پرنده زیبا  هرمز داورپناه

+ کتاب 5 بخش اول ۱-مردی در طبقه بالا هرمز داورپناه

+ ۱۷- صعود یا سقوط!؟  هرمز داورپناه

+ ۱۶- اولین آوای رعد! هرمز داورپناه

+ سپیده می گرید!  هرمز داورپناه

+ ۱۵- سپیده می گرید! هرمز داورپناه

+ ۱۴ - .راه طولانی پیش رو هرمز داورپناه

+ ۱۳ – تارهای عنکبوت  هرمز داورپناه

+ 12- ژنرال هرمز داورپناه

+ طولانی ترین روز - بخش دوم هرمز داورپناه

+ ۱۱. طولانی ترین روز! هرمز داورپناه

+ ۱۰ ساعت آخر هرمز داورپناه

+ پشه ها هرمز داورپناه

+ سال ۲۰۲۲ سالی بهتر برای همگی  

+ فرار بزرگ هرمز داورپناه

+ ۷- خبرچین هرمز داورپناه

+ ۶- شاپرک هرمز داورپناه

+ ۵ عملیات "ب"  هرمز داورپناه

+ فصل 4- مردی در چادر هرمز داورپناه

+ ۳- صبح بخیر، آفتاب!  هرمز داورپناه

+ ۲- این دیگه چه مفهموی داره؟  هرمز داورپناه

+ پوست دایناسور هرمز داورپناه

+ ۳۷-ناخدا، به پیش! هرمز داورپناه

+ ۳۶- کلید هرمز داورپناه

+ ۳۵- تله هرمز داورپناه

+ ۳۴- پیرمرد هرمز داورپناه

+ ۳۳- راه طولانی به خانه... هرمز داورپناه

+ ۳۲- میلیونر هرمز داورپناه

+ ۳۱- آدمخوار هرمز داورپناه

+ ۳۰- دیشب چه اتفاقی افتاد؟ هرمز داورپناه

+ ۲۹- کرگدن ها هرمز داورپناه

+ ۲۸ در جستجوی بهشت هرمز داورپناه

+ ۲۷ – خرسها هرمز داورپناه

+ ۲۶– ماتاهاری  هرمز داورپناه

+ مارسل پروست: در جستجوی زمان از دست رفته دکتر شیرزاد کلهری

+ نگاهی به هزار و یکشب دکتر شیرزاد کلهری

+ ۲۵ - پلیس مخفی هرمز داورپناه

+ ۲۴– راننده هرمز داورپناه

+ 23 – جاسوس ایرلندی هرمز داورپناه

+ 22 سایۀ مرگ هرمز داورپناه

+ پائیز پویا ی. صفایی

+ ۲۱ / قدم بعد  هرمز داورپناه

+ ۲۰- اولین قدم هرمز داورپناه

+ ۱۹- از جات تکون نخور! هرمز داورپناه

+ چگونگی و انواع بحران ها دکتر مهدی مطهرنیا

+ ۱۸- مردی در رؤیا هرمز داورپناه

+ توریسم موسیقی معصومه اشتیاقی

+ جامعه شناسی ارتباطات؛ سواد رسانه ای و سواد گفتمانی دکتر حسن بشیر

+ ۱۷ – مرد انقلابی هرمز داورپناه

+ به سوی توفان، بخش ‍۱۶ هرمز داورپناه

+ ۱۵ - آدم خوش شانس  هرمز داورپناه

+ ۱۴- باید یا نباید؟ هرمز داورپناه

+ ۱۲- تاریکخانه هرمز داورپناه

+ ۱۲- غرش توفان هرمز داورپناه

+ 11- خودکشی هرمز داورپناه

+ ۱۰- مردی با یک ترومپت هرمز داورپناه

+ «انسان ایرانی»؟ کدام «انسان ایرانی»؟ گفتگو با ناصر فکوهی مجمد جواد صابری

+ ۹ - پارتی هرمز داورپناه

+ ۸- جاسوس روسیه! هرمز داورپناه

+ ۷- اسکانک هرمز داورپناه

+ ۶- جسد  هرمز داورپناه

+ 5 - مردی در تابوت  هرمز داورپناه

+ بخش 4: سانفرانسیسکو : روز نخست هرمز داورپناه

+ به سوی توفان - بخش سوم: لال بازی! هرمز داورپناه

+ حقیقت در هنر 

+ عروسی مرگ  بیژن

+ به سوی توفان 2- شیکاگو هرمز داورپناه

+ اسفند زبان، منزلت و قدرت در ایران دکتر محسن رنانی

+ پوزخند خدا...... بیژن

+ به سوی توفان هرمز داورپناه

+ عکسی سیاه و سفید، دستبند بر دست و  بیژن

+ جهانی شدن و فرهنگ 

+ شان پن، بازیگر برنده اسکار، به نویسندگی روی آورده است BBC

+ دختران انقلاب ی. صفایی

+ سوزان سانتاگ: بورخس به ما آموخت کتاب راهی برای رسیدن به انسانیت است 

+ حقیقت هنر چیست؟ حامد گنجعلی‌خان حاکمی

+ کتاب کمونیسم رفت، ما ماندیم و حتی خندیدیم محمود پوراکبری

+ 12- پرواز هرمز داورپناه

+ پرواز بی پایان - فصل اول، بخش 3 گلناز داورپناه

+ 11- سفر به شمال هرمز داورپناه

+ پرواز بی پایان - فصل اول، بخش 2 گلناز داورپناه

+ 10- سینه سرخ ها هرمز داورپناه

+ درد برخی ادبیاتی‌ها «بی‌دردی» است محمدرحیم اخوت

+ پرواز بی پایان (یا :سراب زرین ) گلناز داورپناه

+ 9- جناب دکتر... هرمز داورپناه

+ 8 -انجمن هدایت هرمز داورپناه

+ 7- مرد عوضی هرمز داورپناه

+ 6 - بُزی هرمز داورپناه

+ 5- پایانِ یک آغاز هرمز داورپناه

+ 4- گرگ ها هرمز داورپناه

+ 3- شتر دیدی ندیدی هرمز داورپناه

+ ۲- خون آشام هرمز داورپناه

+ نگاه نو شمارة 113،بهار 1396 منتشر شد 

+ کتاب ۲: نوجوانی - فصل اول: قهرمان هرمز داورپناه

+ 46 – کودتا  هرمز داورپناه

+ وقتی یک فیلسوف رمان می‌نویسد مهسا رمضانی

+ 45- خروس جنگی هرمز داورپناه

+ اسکار ۲۰۱۷؛ «فروشنده» برنده شد 



info.ayandeh@gmail.com
©ayandeh.com 1995