لیبرالیسم و مسألۀ عدالت نگاهی به سیر ظهور لیبرالیسم و نولیبرالیسم در جهان و ایران
اگر عضو یکی از شبکههای زیر هستید میتوانید این مطلب را به شبکهی خود ارسال کنید:
[23 Dec 2016]
[ گفت و گو با موسی اکرمی]
لیبرالیسم و مسألۀ عدالت
نگاهی به سیر ظهور لیبرالیسم و نولیبرالیسم در جهان و ایران
گفت و گو با موسی اکرمی
در پرونده ای با عنوان «نئو لیبرالیسم، تهمت یا واقعیت»
مهر نامه، سال هفتم، شمارۀ 47، خرداد ماه 1395، صص. 161-165
لیبرالیسم، مفهومی است در فلسفه سیاسی، برای بیان آزادی و برابری در پیوند ویژۀ میان دولت و فرد، که به حوزههای دیگر مانند اقتصاد نیز کشیده شده است.لیبرالیسمطی عصر روشنگری به عنوان یک نگرش و جنبش سیاسی اهمیت ویژهای در مخالفت سلطنت مطلقه، حق الهی پادشاه، و امتیازهای ارثی یافت. شاید بتوان جان لاک را نخستین فیلسوف سیاسی تدوین کنندۀ این دبستان فکری دانست که آن را بر سه حق به عنوان حق طبیعی استوار ساخت: حق زندگی، آزادی و مالکیت که مبنای قرارداد اجتماعی را تشکیل میدهند. این نگرش به عنوان نگرش سیاسی یا گونهای ایدئولوژی طبقۀ نوپای بورژوازی، بویژه بورژوازی مترقی صنعتی، در مبارزه اش علیه نظام فئودالی و نهاد سیاسیای که آن را نمایندگی میکرد ظاهر شد و برجسته ترین تجلیات دورانساز خود را در سه انقلاب مهم به نمایش گذاشت که به ترتیب عبارتند از انقلاب شکوهمند انگلستان در 1688، انقلاب آمریکا از 1765 تا 1783، و انقلاب فرانسه از 1789 تا 1799. همۀ این انقلابها جلوههای گوناگونی، با ویژگیهای بومی، از اصول بنیادین لیبرالیسم بودند: تکیه بر حقوق سیاسی برابر، برابری انسانها در حقوق اساسی، آزادی از قید و بندهای سیاسی و اجتماعی و اقتصادی دوران فئودالی، مخالفت با قدرت یا شلطنت مطلقه، تأکید بر نظام پارلمانی و حق رأی آزاد حد اقل برای بخش عظیمی از مردان، حق مالکیت فردی، حق دنبال کردن خوشبختی، رواداری دینی، فردگرایی، انسان گرایی، عقل گرایی، و حتی برادری و برابری همۀ انسانها که در کتار آزادی به شعار اصلی انقلاب فرانسه تبدیل شد.
این واژه، همچون واژههای همخانواده اش، از واژۀ لاتینی «liber»، به معنای «آزاد»، ساخته شده است. نمونههای قابل توجهی کاربرد صفت «لیبرال» را میتوان در سدههای چهاردهم و پانزدهم و شانزدهم و هفدهم و هیجدهم میلادی نشان داد. ولی نخستین کاربرد این واژه با پسوند «ایسم» در 1815 در انگلستان صورت گرفت. سدۀ نوزدهم شاهد پدیدآیی نظامهای سیاسی لیبرال در آمریکا و کشورهای اروپایی البته با جلوههای گوناگونی از اندیشههای اصلی لیبرالی متجلی در آثار جان لاک و مونتسکیو و روسو و اعلامیۀ استقلال آمریکا و اعلامۀ حقوق بشر و شهروند فرانسه است. پس از آن لیرالیسم، با مبانی فلسفی ویژۀ خود، به مهم ترین سیاسی خالک در کشورهای سزمایه داری تبدیل شد و همچنین از سوی روشنفکران و میارزان سیاسی بسیاری از کشورهای غربی و شرقی به عنوان تبلور اندیشههای مترقی برای مبارزه با نظام سیاسی و نهادهای وابستۀ سنتی به کار رفت، نظام سیاسی و نهادهای وابیتهای که گونهای محافظه کاری و بن بست سیاسی و فرهنگی و اقتصادی و اجتماعی دیرینه را در جامعه ایجاد کرده بودند و تداوم میبخشیدند.
شکل کلاسیک لیبرالیسم مبتنی بر نظریۀ وضع طبیعی و قرارداد اجتماعی و انسانگرایی و فردگرایی، بر متن توجه به اقتصاد بورژوایی و سرمایه داری است،هر چند شاید در حوزههای اخلاقی یا سیاسی اجازه داشته باشیم این واژه را به قبل از دوران جدید پسانوزایی و عصر روشنگری تسری دهیم؛مثلاً برخی از صاحب نظران معتقدندکه مارکوس اورلیوس، امپراتور معروف روم، اندیشههای لیبرالی داشته و بر اساس آنچه در ارتباط با حقوق مردم و پیوند آنان با دولت مطرح کرده، لیبرال بوده است. با این دید میتوان حتی به عقب تر رفت و به سقراط و به عصر پریکلس رسید. یا شاید کسی خوانشی در افق لیبرالیسم از مثلاً شاهنامۀ فردوسی یا برخی از دیگر متون ادبی و عرفانی و سیاستنامهای خود ما داشته باشد. اما آنچه تحت عنوان لیبرالیسم به عنوان یک مکتب شناخته شده است، عموما به اندیشههای فردگرایی، سرمایه داری، نسبت بین فردگرایی در برابر دولت و نقش دولت در پیوند با سرمایه داری باز میگردد. با این مکتب است که با دقتی بیسابقه ماهیت دولت، سازو کار آن، منشأ آن، و پیوند برد با آن تشریح میشود. در این دیدگاهاست که خاستگاه قدرت سیاسی، جایگاه دولت،نقش اعطا شده به آن، و همچنین اندیشههای بنیادی برای تبیین تزهای مشخص لیبرالیسم بررسی میشوند و پس از تجلی در آثار فیلسوفان سیاسی مدرن، نهایتاً میتوان گفت در اعلامیه حقوق بشر و شهروند انقلاب فرانسه یا حتی پیش از آن در اعلامیه استقلال آمریکا، تبلور مییابند. در اعلامیه استقلال امریکا به روشنی تا حد زیادی بنیان آنچه را در انقلاب فرانسه در قالب شعار معروف «آزادی، برابری و برادری» درآمد، مشاهده میکنیم و اندیشههای متبلور در این دو سند مهم فرهنگی-تمدنی-سیاسی دقیقاً همان اندیشههای لیبرالی یا لیبرالیستیهستند.
* چگونگی تبیین اندیشه لیبرالی
بحث در اینجا این است که اندیشه لیبرالی را چگونه تبیین کنیم؟ هر اندیشهای در فلسفۀ سیاسی مبانی فلسفی خاص خود و استلزامهای گوناگون فلفسی و سیاسی و اقتصادی و اخلاقی خاص خود را دارد. هر گونه ارزیابی انتقادی در رابطه با محاسن و معایب آن نیز بدون توجه به مبانی فلسفی امکان ناپذیر است. برخیاین اندیشه را بر اساس قرارداد اجتماعی مبتنی بر وضع طبیعی تبیین میکنند. در این تبیینبه بررسی فیلسوفان انگلیسی از هابز تا لاک و دیگران پرداخته میشود که بنا بر احتجاج آنانمبنای تشکیل دولت، قراردادی است مبتنی بر وضع طبیعی با توجه به این کهانسانها در وضع طبیعی چگونه بوده اند؟ در این دیدگاهانسانها در وضع طبیعی با هم قرارداد میکنندیا باید با هم قراردارد کنند تا سازوکاری برای ادارۀ امور جمعی بیابند تا بتوانند زیست جمعی موفقی داشته باشند واز این رو دولت را پدید میآورند. نگاه دیگر در میان اصحاب قرارداد اجتماعی ، نگاه ژان ژاک روسو است. او معتقداست که وضع طبیعی بشر کاملا نقطه مقابل وضع طبیعی مورد نظر هابز است. در وضع طبیعی روسو انسانها نجیب هستند و با همدیگر میتوانند همکاری کنند؛ منتها بر اثر تمدن از آن وضع طبیعی دلخواه روسو دور شده اند و تمام تلاش او برای بازگشت به آن وضعیت است که شرایط اجتماعی اولیهای را دوباره برای آنها فراهم کند که انسانها در کنار هم به خوبی زندگی کنند. در مورد هابز و به طور کلی در سنت تجربهگرایی انگلیسی، لیبرالیسم وضع طبیعی را وضع نامتوازنی از جنگ انسانها علیه یکدیگر برای منافع شخصی میداند که هر کس قدرت بیشتری به هر شکل دارد، میتواند از شرایط بهتری برخوردار باشد و بنابراین قرارداد اجتماعی که پدید میآید برای تعدیل این وضع است. هابز این وضع طبیعی را با جمله «انسان گرگ انسان است» تصویر میکند. این جمله مبنایی برای تبیین تاریخی لیبرالیسم است که در کنار مبانی دیگر بنیادهای تبیینی لازم را به دست میدهند که چرا باید این دیدگاه را پذیرفت. قرارداد اجتماعی برطرف کننده این نیاز است که میتوان به وسیله آن وضع طبیعی را به گونهای سامان داد که دولتی پدید آید که بتواند نظم را در جامعه برقرار کند. بیشترین دستاوردهائی که این دیدگاه به بار آورد در آثار ذیربط هابز و لاک تبلور یافت و سپس، همان طور که عرض کردم، در عرصۀ سیاست ورزی عملی در سطح کلان به اعلامیه استقلال آمریکا و پس ازآن در اعلامیه حقوق بشر و شهروند انقلاب فرانسه تجلی پیدا کرد.
بدین سان لیبرالیسم به عنوان یک مفهوم در متن دوران پسارنسانس و عصر خردگرایی پدید آمده است.آنچه که در این میان به عنوان مبانی مهم لیبرالیسم مطرح میشود حقوق فردی، عقل فردی و اومانیسم است که در برابر هر نوع نگرش مبتنی بر مرجعیت فراانسانی قرار میگیرد. یکی از این مراجع فراانسانی، کلیسا و نهاد دین بود. لیبرالیسم علی الاصول مرجعیت فرا انسانی دیگری را که خارج از عقلانیت آدمی باشد برای ساماندهی امور کلان سیاست و اجتماع و اقتصاد به رسمیت نمیشناسد، ضمن آن کهمیتواند احترام به نهاد دین را حفظ کند. بدین سان لیبرالیسم از همان آغاز پیوند تنگاتنگی با سکولاریسم دارد که چه موافق دین باشد چه مخالف دین عرصۀ اندیشۀ مرتبط با ساماندهی زندگی جمعی در این جهان را از دین جدا میداند. در پیوند با رنسانس و عصر روشنگری، دوران اصلاح دینی و پروتستانیسم شکل میگیرد و این نگرش دینی نیز خود توجهی ویژه به انسان دارد. در این زمان اومانیسم که یکی از عناصر مهم آن عقلگرایی و عقلانیت است، رشد میکند و این عقلگرایی در لیبرالیسم حضور جدی دارد. لیبرالیسم سالهای سال من حیث المجموع نقشی مترقی دارد و به هر حال اندیشمندان بزرگی که پیشتازان تحولات بنیادین بودند، چه تحولات ضد استعماری در انقلاب آمریکا و چه تحولات مربوط به انقلاب سیاسی و اجتماعی و ضد استبدادی در انقلاب فرانسه، لیبرال هستند. بخش مهمی از رهبران انقلاب امریکا مانند بنجامین فرانکلین، تامس پین، تامس جفرسون و رهبران انقلاب فرانسهرا میتوان نام برد که لیبرال بودند. بزرگان اندیشه در آلمان نیز مانند گوته، لسینگ، کانت و ... به یک معنا لیبرال هستند.
در یک جمع بندی کلی میتوان گفت که همۀ کسانی که دغدغۀ رهایی از نظام پوسیدۀ استبداد فردی سلطنت مطلق دارند، مستقیم و غیر مسقیم عناصر مهمی از لیبرالیسم را در اندیشههای اجتماعی و سیاسی و فرهنگی خود حمل میکنند. البت لیبرالیسم همواره، همانند بسا اندیشههای دیگر، دارای طیف رنگارنگی از اندیشههای گوناگون است که عوامی مانند شرایط بومی یک کشور یا موقعیت طبقاتی یک اندیشمند در تنوع این طیف تأثیر دارند.
* دغدغه عدالت
اما در پیوند با پیچیده تر شدن روابط اقصادی و اجتماعی و سیاسی و فزونی گرفتن مطالبات گوناگون طبقات و اقشار گوناگون جامعه بویژه طبقات و اقشار نابرخورداری چون کشاورزان، کارگران، کارمندان دون پایه، و بخشهای ضعیف اصناف گوناگون شهری به تدریج عدهای از متفکرانبه این نتیجه رسیدند که لیبرالیسم به تنهایی تضمین کننده همه یا بیشتر حقوق بیشتر انسانها نیست. تأکید بیش از اندازه بر فردیت و آزادی فردی و حتی سخن گفتن از برابری و برادری در عمل با نگرش لیبرالی قابل تحقق نیستند. بویژه لیبرالیسم در ارتباط با بحث دیرین عدالت در فلسفۀ سیاسی و فلسفۀ اخلاقی نه تنها سخنی ندارد بلکه حتی چه بسا به بیعدالتی راه میبرد. آن وجه «برابری»پس از اعلامیۀ اسقلال و اعلامیۀ حقوق بشر و شهروند و سرانجام در اعلامیه جهانی حقوق بشر متبلور شد، اعلام میکرد که همه انسانها برابر آفریده شدهاند. میتوان این پرسش را مطرح کرد که اولاً چرا در عمل برابر نیستند ثانیاً آیا اندیشههای سیاسی موجود میتوانند راهی عرضه کنند که برابری در جامعه و برای تک تک افراد تضمین شود؟سوالی که در اینجا مطرح شد این بود که آیا لیبرالیسم و نظریه قرارداد اجتماعی مبتنی بر وضع طبیعی برای حفظو تضمین برابری و وجه عدالت کفایت میکند؟این در حالی بود که در جریان انقلاب امریکا و انقلاب فرانسه آزادی شرایط تحقق نسبی را به دست آورد ولی آیا این آزادی فراگیر بود؟ آیا همگان براستی در عمل آزاد بودند؟ کسی که در برخورداری از ثروت جامعه جایگاهی ندارد از آن آزادی احتمالی میتواند بهره گیرد یا اگر آزادی او را سلب نکنند آیا آن را به ارزانترین وجه نخواهد فروخت؟بنابراین سؤال دیگر این بود که آیا آزادی بدون برابری معنا دارد؟ آیا برابری در چارچوب حقوق است؟ یا برابری بنیانی است که باید ضمانتهای اجتماعی و سیاسی و بویژه اقصادی ساختاری داشته باشد؟این پرسشها باعث شدند که کسانی مانند کانت متوجه این مساله شوند که اندیشههای قراداد اجتماعی و لیبرالیسم در ذات خود نمیتوانند عدالت را تأمین کند. عدالت پاشنه آشیل لیبرالیسم است. لیبرالیسم در شرایط رویارویی با استبداد دولتی و نظام فئودالی مکتبی مترقی به نظر میآمد و به گونهای جلوه سیاسی-اقتصادینگرش بورژوازی انقلابی بود. به عبارت دیگر بورژوازی نماینده نظام جدیدی بود که قرار بود جایگزین نظام کهنه فئودالی شود و پایههای خود را مستحکم سازد. فئودالیسم یک صورتبندی اقصادی-اجتماعی بود که از نظر سیاسی بر سلطنت مطلقه استوار بود و از طرف دیگر هیچ گونه امکان تحقق آزادی راستین اکثریت معقول جامعه در آن وجود نداشت و پیوند آنان با حکومت پیوندی مشخص بود و بقیه انسانها به شکلی وابسته و زائدۀ نظام محسوب میشدند که البته بار تولید و گردش امور اقتصادی به دوش آنها بود اما حداقل برخورداری اقتصادی و سیاسی را از جامعه داشتند. لیبرالیسم عملا تبدیل به پرچمی مترقی در دست طبقه نوظهور شد که عصر جدیدی را نمایندگی میکرد. عصری که تجلی آن در انقلاب فرانسه رخ داد. چه تحلیلی مارکسیستی را بپذیریم و چه مخالف آن باشیم نمیتوانیم عینیت وجودی طبقۀ نوظهوری به نام بورژوازی و نقش انقلابی آن در برابر فئودالیسم و نظام سیاسی نمایندۀ آن را نادیده بگیریم. بدین سان باید باید قبول کرد که انقلاب هایی چون انقلاب انگلستان و انقلاب آمریکا و انقلاب خصلت بورژوایی داشتهاند، و بر جنبشهای پیروز یا شکست خوردۀ انقلابی در دیگر کشورهای غرب و شرق تأثیر داشتهاند.
* رشد اندیشههای عدالت
اما با گذر زمان به تدریج اندیشههای عدالت رشد میکند؛ اندیشه هایی که نشان میداد با لیبرالیسم نمیتوان برابری انسانها و عدالت و حتی آزادی راستین بیشترین تعداد شهروندان را تضمین کرد. میدانیم که عدالت به عنوان امری مهم همواره مطرح بوده تا آنجایی که کتاب جمهور افلاطون با سؤال «عدالت چیست» آغاز میشود. عدالت همواره آرمان همیشگی انسانها بوده و اکنون ما به اینجا رسیده ایم که فلسفۀ سیاسی بحثهای مربوط به آزادی را به گونهای تبیین میکند و سامان میدهد. همانطور که عرض کردم، یکی از بخشهای شعار انقلاب فرانسه،«برابری» بود. اما این سؤال در اینجا پیش میآید که برابری در چه چیزی؟ آیا فقط در آفرینش آن گونه که در قانون اساسی آمریکا هم بازتاب یافته بود؟ آیا نمیبایست برای این برابری تحقق عینی را انتظار داشت؟ تحقق عینی آن چگونه بود؟ این سؤال بزرگی بود که باعث شد به تدریج اندیشه هایی حول و حوش بحث عدالت و توزیع ثروت در جهان شکل گیرد. درباره توزیع ثروت، آن گونه که آدام اسمیت در «ثروت ملل» گفته است، هیچ گونه قاعده و تضمینی وجود ندارد که توزیع را عادلانه کند.جان استوارات میل نیز در مورد آزادی تلاش کرده به ما بگوید که آزادی محدوده دارد و محدوده آن آزادی دیگران است. هر جا آزادی فرد آزادی دیگری را تهدید کند،در آنجا آزادی فرد باید محدود شود. با رشد اندیشههای عدالت خواهانهشاهد بحث و اندیشهورزی در مجامع گوناگون دینی و سیاسی و نوشته شدن کتا بهائی چون آرمانشهر تامس مور هستیم. این دیدگاه تا اواخر قرن 18 و اوایل قرن 19 که سوسیالیستهای فرانسوی ظهور میکنند، ادامه دارد. سن سیمون واژۀ سوسیالیسم را برای گونهای دیگر از نظام اقتصادی و اجتماعی و حتی نظام سیاسی ابداع میکند. در ادامۀ اندیشههای لیبرالی متبلور در انقلاب فرانسه، سوسیالیستهای فرانسوی مانند فوریه و سن سیمون و افرادی در انگلستان همچون بُدن و ... جلوه هائی متنوع از نگرش سوسیالیستی را به نمایش میگذارند، از امید به ایجاد جوامع سوسیالیستی تا حمایت از تعاونیها و اتحادیههای کارگری یا کشاورزی در برابر فشار نظام سرمایه داریو بخشهای باقی ماندۀ فئودالی. بدین سان گونههای مختلفی از نگرش سوسیالیستی را مطرح میکنند. سوسیالیسمی که آمیخته با آرمانهای زیبا است و به هر حال در برابر موج گستردۀ ناامیدی از لیبرالیسم، موج امیدی پدید میآید که جامعه به نوعی از سوسیالیسم دست پیدا کند. در این میاندو تن از سردمداران جنبشهای کارگری و سوسیالیستی، یعنی مارکس و انگلس جوان، بر اساس تحلیلی از تاریخ و سیر تحول جوامع غربی در چارچوب ماتریالیسم دیالکتیک دارند،به تشخیص تضادهای موجود در جامعه سرمایه داری به عنوان نیروی محرکۀ تحول بنیادین جامعه و چگونگی انتقال نظام از سرمایه داری به سوسیالیم میپردازند. باید توجه داشت این دیدگاه زمانی شکل میگیرد که جامعه سرمایه داری تقریباً تثبیت و بورژوازی به قدرت مسلط تبدیل شده است. اکنون سرمایه داری یا بورژوازی یا لیبرالیسم به عنوان وجه فکری بورژوازی در برابر تحولات مثبت محافظه کاری میکند و دیگر آن نقش مترقی را ندارد. نقش مترقی لیبرالیسم در برابر فئودالیسم بود ولی اکنون لیبرالیسم به یک نهاد تبدیل شده و دولت موجود نماینده آن است و به صورت ابزار سرکوب بورژوازی علیه طبقه مولد یا طبقه کارگر در آمده است. با تحلیل ویژهای که مارکس، و در کنار او انگلس، انجام میدهند بحث جامعه جدید مطرح میشود، جامعه جدیدی که بورژوازی در آن دیگر نقش مترقی ندارد مگر هر جائی که هنوز نشانی از فئودالیسم وجود داشته باشد. در نظامهای مستقر سرمایه داری بورژوازی تبدیل به نیرویی محافظه کار و مانع تحول انقلابی شده است. به این ترتیب اندیشههای سوسیالیستی زمینههای رشد پیدا میکنند. اما در تحلیل مارکس و انگلس اندیشههای کسانی مانند فوریه، سن سیمون و ... سوسیالیسم تخیلی یا همان سوسیالیسم آرمانشهری اند که به شرایط تحقق عملی سوسیالیسم به مثابۀ یک برنامۀ انقلابی توجه ندارند و حداکثر در پی برنامههای اصلاحی و بهبود تدریجی وضع زندگی کارگران هستند. مارکس و انگلس این سؤال را مطرح کنند که قانون حاکم بر تحقق این سوسیالیسم چیست؟ آنها به این نتیجه رسیده بودند که باید به دنبال سوسیالیسمیرفت که بتوان آن را تحقق بخشید. آنان از یک سو ابزار لازم تئوریک و از سوی دیگر تحلیل دقیق چگونگی تحول جامعه به سوسیالیسم را زمینه هایی براینشان دادن ابزارهای لازم عملی برای دست یافتن به سوسیالیسم معرفی کردند. بدین سان بنیانگذران مارکسیسم، مارکس و انگلس، به تدریج به اندیشهای رسیدند که میگویند سوسیالیسم فوریه و ... سوسیالیسم آرمان شهری و تخیلی است و فقط در خیال وجود دارد و هیچ قدرت و شرایط تحققی ندارد. آنها در برابر این سویالیسم از سوسیالیسمی سخن میگویند که نام آن را سوسیالیسم علمی میگذارند. بر اساس ادعای آنان با تحلیل دقیق نحوه سیر تحولی جامعه در متن و گذار تاریخ میتوان نشان داد که چگونه جامعه به سوسیالیسم منتهی میشود. عنصر بنیادین سوسیالیسم علمی محور قرار دادن جامعه یا رفتار جمعی بر پایۀ تضادهای مهم جامعه است که در چارچوب منطق دیالکتیک حل تضاد را با پدیدآیی نظام جدیدی به جای نظام سرمایه داری ممکن میداند. در این جا در برابر فردگرایی، جامعه قرار میگیرد. فرد گراییای که عنصر اساسی لیبرالیسم بود، حالا باید جای خود را به جامعه دهد. این دیدگاه معتقد است آن دولتی که لیبرالها آن را عرضه کرده بودند و به گونهای نماینده بورژوازی بود، خود آن تبدیل به مانع شده و درصدد تثبیت منافع طبقاتی طبقه بوژوازی است که بخش اندکی از جمعیت جامعه را تشکیل میدهد. این دولت،در مقام دولت مستقر دیگر یک دولت مرتجع و ضد تاریخی است و باید علیه آن انقلاب رخ دهد. از نظر مارکس و انگلس در برابر این دولت اصلاح امکان ندارد. زیرا لیبرالیسم حاکم بر نگرش بورژوایی فقط و فقط اصلاح را در حد محدودی میپذیرد. هرگز قادر نیست قدرت را برای حل تضاد اساسی اختلاف طبقاتی واگذارد. میدانیم که در مارکسیسم همه چیز بر اساس شیوه تولید توضیح داده میشود. شیوه تولید را نوع ابزار تولید و مالکیت ابزار تولید تعیین میکند. در جامعۀ سرمایه داری مالکیت ابزار تولید در دست طبقه بورژوازی است و شیوه تولید شیوه تولید سرمایه داری است و تضاد هم تضاد بین طبقه کارگر است و طبقه بورژوازی که مالکیت آن مالکیت انحصاری ابزار تولید است. مالکیت باید از آن طبقهای باشد که خود تولید را به عهده دارد. آنها معتقد بودند تعداد بسیار انگشت شماری به عنوان بورژوا که دولت را در اختیار دارند، مالک ابزار تولید،از زمین گرفته تا کارخانه ها،هستند. طبقه کارگر که مولد است، هیچ گونه ابزار تولیدی را صاحب نیست. پس تضاد اساسی میان این دو طبقه شکل میگیرد و حل این تضاد با تعلق گرفتن مالکیت ابزار تولید به تولید کننده اتفاق میافتد و همه کسانی که تولید کننده هستند، باید تبدیل به مالک ابزار تولید شوند. آنها اظهار میکنند بورژوازی اجازه این کار را نمیدهد و بنابراین این تضاد به تضادی آشتی ناپذیر تبدیل میشود که حل آن جز با یک انقلاب امکان ندارد. آن انقلاببه ساختار سیاسی بورژوازی ضربه اساسی خواهد زد و کاملا آن را دگرگون میکند. این ن نگرش سوسیالیستی در برابر نگرش لیبرالیستی که روزی مترقی بود، به ابزار مبارزاتی گروه جدیدی که ادعا میکنند آنها میخواهند جامعه جدیدی بسازند، تبدیل میشود. اکنون قرار بر این است به سمت ایجاد یک جامعه نو و مدرن رفت که لیبرالیسم مانع آن شده و از نظر هر مارکسیستی لیبرالیسم تبدیل به یک دشنام، نگرش ارتجاعی، بسیار عقب افتاده و ضد تاریخ میشود که قصد دارد همه چیز را در اختیار خود داشته باشد. این لیبرالیسم باعث میشود که در کنار تضاد اصلی نواع و اقسام تضادهای در جامعه سرمایه داری پدید آیند.
بنیان جامعه سرمایه داری بر فردگرایی است و هر کس باید آزادی مطلق داشته باشد تا هر گونه که بخواهد زندگی اقتصادی کند. از آنجایی که از نظر تحلیل مارکسیستی اقتصاد به عنوان زیربنا تعیین کننده روبناست،مالکیت ابزار تولید و کنترل روند و شیوۀ تولید و روابط اقتصادی نیز که در اختیار بورژوازی و لیبرال هاست طبقۀ حاکم عملا تعیین کننده ساختار ایدئولوژیک و ساختار سیاسی جامعه است و روبنا را این طبقه میسازد. طبیعی است که لیبرالیسم تبدیل به تبلور اندیشه سیاسی همان طبقات مرتجعی که نماینده اصلی آن بورژوازی است میشود. لیبرالیسم که میخواهد با چتر تئوریک خود جامعۀ طبقاتی پر از تضاد و فاقد عدالت راستین را حفظ کند تبدیل به یک اندیشۀ محافظه کار و مرتجع میشود و در برابر هر اندیشهای که به شکلی اندیشه انقلابی باشد میایستد. چه در یک جامعه سرمایه داری و چه در سطح جهان. سطح جهان با تحلیل هایی که بعدا لنین انجام میدهد و تلاش میکند که نشان دهد امپریالیسم نتیجه گریزناپذیر سرمایه داری است. سرمایه داری بومی فعالیت جهانی میکند و تبدیل به امپریالیسم میشود. لنین این مطلب را در کتاب «امپریالیسم به مثابه آخرین مرحله سرمایه داری» بیان میکند. در این صورت تضادها و روابط طبقاتی حاصل از بورژوازی با بازتاب در اندیشههای لیبرالی، جهانی و فراگیر میشود و در کل جهان دخالت پیدا میکند و اندیشههای لیبرالی به عنوان اندیشههای نمایاننده آن بورژوازی چه در سطح بومی و محلی و چه در سطح جهانی میکوشد تا با تمسک به ابزارهای گوناگون مسالمت آمیز و غیرمسالمت آمیز نظم موجود را در سطح ملی و سطح جهانی حفظ کند یا به سود خود تغییر دهد. در برابر این کوشش سرمایه داری و امپریالیسم جنبشهای انقلابی در سطح ملی و جنبشهای آزادیبخش در سطح جهانی شکل میگیرند که ملغمهای از اندشههای بازگشت با لیبرالیسم اولیه و شعارهای انقلابهای آمریکا و فرانسه و اندیشههای سوسیالیستی و اندیسههای ناسیونالیستی و ایدئولوژی بوی را پرچم فکری خود تبدیل میکنند و البته به نسبت وفاداری به بخشهای گوناگون این ملغمه در میان خود تضادهائی دارند که این تضادها در زمان مبارزه یا پس از پیروزی رشد میکنند و میان مبترزان دیروز تفرقه پدید میآید تا شاید به گونهای مسالمت آمیز و کمابیش دموکراتیک در کنار هم زندگی و رقابت کنند یا که یک گروه دیگر گروهها را از میدان به در کند و خود همۀ قدرت سیاسی را در اختیار گیرد.
* نئولیبرالیسم وفادار به تزهای اصلی لیبرالیسم
لیبرالیسم کلاسیک نه تنها نتوانست مشکل عدالت را نمیتوانست حل کند، در عمل نتوانست به مبانی و شعارها یا تزهای اصلی خود مثلاً آزادی سیاسی راستین وفادار باشد. باور به آزادی مطلق نگاهی فردگرایانه است و این تزجان استوارات میل که «آزادی هر کس با آزادی دیگران محدود میشود» عملا به شکل افسار گسیختهای مورد سوء استفادۀ قدرتمندان قرار گرفت و انحصار قدرت اقتصادی قدرت سیاسی به واقعیتی در جوامع سرمایه داری کلاسیک تبدیل شد. از یک طرف تحت تأثیر نگرشهای عدالت خواهانه و سوسیالیستی گرایش هائی در درون خود لیبرالیسم پدید آمد به طوری که لیبرالیسم رنگی از سوسیالیسم پذیرفت و مثلاٌ سوسیال لیبرالیسم تامس هیل گرین و دیگران شکا گرفت. با چنین نگرش هائی سرمایه داری در واکنش به اعتراضها و جنبشهای کارگری و روشنفکری پارهای از شعارهای سوسیالیستها و دیگران را را به نوعی پذیرفت و اصلاحاتی در مورد حقوق کارگران، از میزان دستمزد تا ساعات کار و بیمه و ... به عمل آورد. بدین سان به تدریج لیبرالیسم میپذیرد به گونهای دخالت دولت لازم است و نمیتوان دولت را ندیده گرفت. در تداوم بحثهای جدی لزوم بازنگری در نگرش کلاسیک لیبرالی، و در فضائی که سوسیالیسم ادعای پیروزی و دستاوردهای مهم در حقوق افراد و ... دارد اندیشمندان لیبرال، اغم از نظریه پرداز حوزههای سیاست و اقتصاد و دولتمردان و مشاورانشان به فکر یافتن راه چاره در برابر بدیل سوسیالسیم و حل بحرانهای داخلی میافتند. بویژه پس از بحرانهای اقتصادی 1929 آمریکا نگاه به اقتصاد دچار تحول شد. تا آن زمان نگرش میزس در دفاع از بازار کاملاً آزاد حاکم بود. کینز انتقاد به اقتصاد لیبرالی کلاسیک و بحث دخالت دولت در تنظیم روابط تولیدی سرمایه داری را مطرح کرد.او معتقد بود که با دخالت دولت است که اقصاد پویا خواهد شد و رشد خواهد داشت. با دخالت ضروری دولت تخصیص مناسب منابع صورت میگیرد و تولید افزایش مییابد. پس از آن که به هر حال رونق اقتصادی به نظام سرمایه داری بر میگردد هایک، بویژه در کتاب راه بردگی خود، که آن را در 1944 منتشر کرده است، به نقد تمامیت خواهی دولت و تأکید بیش از اندازه بر بازار آزاد میپردازد. بعدها سرمایه داری با اندیشههای هایک به سمت آزادی اقتصادی و حفظ سرمایه داری باز میگردد.آرام آرام، بویژه در دهۀ 1950، لیبرالیسم که گویی بیشتر نمایانگر مفهوم کلاسیک خود بود جای خود را به اصطلاح جدید نولیبرالیسم میدهد. این اصطلاح در دهههای 1970 و 1980و بویژه پس از اعطای جایزۀ نوبل اقتصاد به هایک در 1974، و اهمیت یافتن مکتب اتریش، اهمیت ویژهای مییابد و گویی با بازگشت به میزس، لیبرالیسم اقتصادی مبتنی بر عدم دخالت دولت (یعنی لسه فر) که در سدۀ نوزدهم رواج داشت احیاء میشود و بویژه بر سیاست لیبرال سازی اقتصادی با مؤلفه هائی چون خصوصی سازی، تجارت آزاد، نفی ساماندهی دولتی اقتصاد تأکید میکند. البته در بحث از نولیبرالیسم باید از کسان دیگری چون روستو و ارهارد نیز نام برد.در این دیدگاه دولت باید کاملا نقش حداقلی داشته باشد و بتواند با ایجاد چارچوب نهادی لازم رقابت آزادرا در بازار آزاد تضمین کند. دولت در نقش حافظ قوانین ذیربط وارد عمل میشودتاهم انسجام پول و هم رقابت آزاد را حفظ کندو مانع از انحصار شود. در ذات لیبرالیسم کلاسیک به گونهای انحصار گری نهفته است و هیچ چیزی مانع نمیشود که لیبرالیسم کلاسیک و سرمایه داری کلاسیک به سمت انحصار رود. این دیدگاه بحران ایجاد میکند و لیبرالهای جدید این دیدگاه را پذیرفتند. علاوه بر این ممکن است در زمینه هائی چون آب، زمین، محیط زیست و آموزش نیاز به بازار جدید باشد که دولت باید این بازارها را نیز ایجاد کند و کار را به دست فعلان اقتصادی بازار آزاد بسپرد. اگر بتوان دولتی داشت که بتواند قوانینی را وضع کند و حافظ آن باشد تا در کنار تضمین مالکیت فردی، رقابت آزاد را تضمین کند و ارزش پول را ثابت نگه دارد، و هر عامل اقتصادی را ملزم به مسؤلیت پذیری در برابر نتایج کار خود کند آنگاه میتوان از بحرانهای سرمایه داری فرار کرد و سرمایه داری همچنان به عنوان مترقی ترین نوع شیوه تولید باقی خواهد ماند. این نگرش را نئولیبرالیسم میگویند. دخالت دولت برای اینکه انحصار را بشکند و تضمین کند که انحصار شکسته تا رقابت همه جانبه باشد و ارزش پول را بتوان ثابت نگاه داشت. این نئولیبرالیسم به معنای دقیق و آکادمیک آن است. نئولیبرالیسم به گونهای ادامه دهنده لیبرالیسم است. یعنی در واقع آن ذات آزادی فرد در برابر دولت، فردگرایی، شیوه تولید سرمایه داری و بنیان شیوه تولید سرمایه داری یعنی بازار آزاد که ذات نوع نگرش سرمایه دارانه و لیبرالی است را حفظ میکند. منتها برای اینکه مانع از بحرانهای کشنده آن شود، دخالت دولت حداقلی را میپذیرد تا هم بتواند رقابت را کنترل کند و هم ارزش پول را ثابت نگه دارد. اما در هر شکل نئولیبرالیسم وفادار به اصل لیبرالیسم است.
* کنترل بازار
نئولیبرالها دشمن دولت و طرفدار هرج و مرج نیستند. اگر قرار باشد گروهی را تهدیدی برای دولت در برابر تأکید بر آزادی تقریباً مطلق فردی بدانیم این نقش را لیبرتارینها بازی میکنند. نهایت آرزوی لیبرتارینها این است که دولت واقعا هیچ گونه دخالتی نداشته باشد. در این آزادانگاری انسان در فعالیتهای خود آزاد است و هیچ گونه حد یقفی در برابر هیچ مرجعیت و اقتداری ندارد و برخی از آنان تا جائی پیش میروند که خواستار انحلال هر گونه نهاد اجتماعی استوار بر اجباراند. البته همان گونه که برخی از آنان در مباحث اقتصادی لیبرال تمام عیاراند، برخی نیز نگرش کاملاً سوسیالیستی بر پایۀ مدیریت اشتراکی یا تعاونی و البته در چارچوب نفی دولت یا دولت هر چه کمرنگ تر هستند. یدن سان برخی از آنان مینارشیست یعنی قائل به دولت کمینه اند و برخی از آنان کاملاً آنارشیستاند. نوزیک در کتاب معروف خود آنارشی، دولت، و آرمانشهر، که در 1974 و برای پاسخ به کتاب نظریهای در بارۀ عدالت رالز نوشته بر نگرش آزادانگارانه تأکید شاید افراطی میکند. آنها در هاروارد همکار بودند و نوزیک با نگرش لیبرتارینیستی عملا میخواهد پاسخی به نظریه عدالت که آن را در خدمت کنترل لیبرالیسم کلاسیک میداند، بدهد. راولز میگوید لیبرالیسم باید به عدالت توزیعی تن دهد و بپذیرد که اصل عدالت باید با لیبرالیسم حاکم بر جامعه سرمایه داری گره بخورد و این نکتهای است که نوزیک نمیتواند آن را بپذیرد. او و همفکرانش نمیتوانند دخالت دولت را برتابند در صورتی که نگرش نئولیبرالی دخالت دولت در حدی که رقابت آزاد را تضمین کند و ارزش پول را ثابت نگه دارد، میپذیرد. در دیدگاه لیبرتاریانیستی در نهایت باید دولت از بین رود. نوزیک در بحث از آزادی اراده متافیزیک خاص خود را دارد. به هر حال لیبرتارینهای دارای نگرش لیبرالی تلاش میکنند تا نشان دهد بازار آزاد همه چیز را تنظیم و تصحیح میکند و دولت نباید هر گونه بخواهد در این امر دخالت کند؛از نظر آنان معمولاً دولت در نهایت مانعی جدی برای شکوفایی جامعه، استعدادها و انسانی است که به دنبال آزادی در بعد سیاسی، اقتصادی و اخلاقی است. لیبرتارینها این آزادی را تا نهایت آن میخواهند حفظ کنند.البته تفاوت آنها با آنارشیستها در این است که آنارشیستها هرگز درباره نظام اقتصادی حاکم بر جامعه حرف نمیزنند. آنها ممکن است در یک جامعه پیشا سرمایه داری، سرمایه داری، فئودالی و سوسیالیستی هم بگویند که ما میخواهیم دولت را از بین ببریم. اما در نگرش اکثر لیبرتارینها اقتصاد و بویژه اقتصاد سرمایه داری اصلی اساسی است و اگر قرار است دولت از بین رود، این اقتصاد مبتنی بر بازار آزاد است که تنظیم کننده روابط و زیربنایی برای اداره جامعه خواهد شد.
* پیوند نئولیبرالیسم و محافظه کاری
نئولیبرالها به گونهای خود را شاگردان هایک میدانند. «راه بردگی» هایک و حمله شدید او به سوسیالیسمو دفاعش از بازار کاملاً آزاد باعث شد که نئولیبرالها این عقیده را بپذیرند. مارگارت تاچر در سال 1977 قدرت گرفت. با پذیرفتن نقش دولت به عنوان حافظ ثبات پوا و تنظیم کنندۀ رقابت و مانع انحصار، نئولیبرالیسمی شکل گرفت که گویی هم سوسیالیم را کاملاً نفی میکند هم سرمایه داری را به گونهای قدرتمند و فاقد بحران نگه میدارد. در این دیدگاه توضیح داده میشود که سوسیالیسم به فاقد ارزش اقتصادی و سیاسی است. در عین حال میکوشد توضیح دهد که اگر دولتی وجود داشته باشد که بتواند رقابت آزاد را برای سرمایه داران تضمین کند و ارزش پول را تا آن جا که ممکن است ثابت نگاه دارد همه مشکلات حل میشود. طبعا این دیدگاه نئولیبرال خواه ناخواه در نگرش خود به جامعه و اقتصاد سرمایه داری یک نوع محافظه کاری را با خود همراه میکند. لیبرالهای کلاسیک وقتی مواجه با دیدگاه کسانی چون مارگارت تاچر میشوند ممکن است آن را در سطح جهانی قبول نداشته باشند چون امپریالسم و گسترش گسترۀ نفوذ به خارج از قلمروهای جغرافیایی کلاسیک را شاید نپذیرند. چرا تاچر باید به جزایر فاکلند لشگرکشی کند و جغرافیای سیاسی انگلستان را تا آن سر دنیا گسترش دهد؟ این حفظ منافع سرمایه داری در سطح ملی و بین المللی در واقع یک نوع محافظه کاری را پدید میآورد که برای حفظ موقعیت خود از هر گونه ابزاری چون لشکر کشی به سرزمینهای دیگر بهر میبرد. بدین طریق این طیف گستردهای حول نئولیبرالیسم پدید آمده که از خانم مارگارت تاچر تا ریگان و بوش و کاندولیزا رایس را و شمار زیادی استاد دانشگاه و تئوریسین را در بر میگیرد. سرمایه داری پس از جنگ سرد و با باد پیروزی در دماغ آرزوی سیطره بر کل بازار جهانی در چارچوب نظم نوین جهانی داشت. آنها در سطح جهانی فعالیتهای اقتصادی و سیاسی داشتند که میخواستند این فعالیتهای سیاسی و نظامهای سیاسی مورد نظر خود را پشتوانۀ آن فعالیتهای اقتصادی سرمایه داری قرار دهند. اندیشههای محافظه کاری در کارکرد جهانی اش به عامل تنش زا و تهدیدکنندۀ استقلال کشورها و ایجاد کانونهای مقاومت با کارکردهای مثبت و منفی شود. این خود به ایجا بنیادگرایی و تروریسم در سطح ملی و بین المللی دامن زده است. امنیت به شدت در جهان ضربه خورده یا پرهزینه شده است. محافظه کاری در سطح ملی ممکن است نه تنها مانع هر گونه تحولی در رابطه انسانها با تولید و ابزار تولید و شیوۀ تولید شود، بلکه حتی دامنۀ حقوق گوناگون را محدود و محدود تر کند و حتی دستاوردهای پیشین در زمینۀ بیمه، ساعات کار، حق اعتصاب، دستمزد و ... پس بگیرد. در دل نئولیبرالیسم پتانسیل نو محافظه کاری وجود دارد. کما اینکه در دولت ریگان و دولت جورج بوش شاهد چنین رویکردی بودیم. اینها نمونههای قابل توجهی هستند که از یک سو میخواهند اندیشههای نئولیبرالی آکادمیک دنبال کنند و از سوی دیگر به دامن نومحافظه کاری میافتند.
آنچه در بارۀ لیبرالیسم و سوسیالیسم و نئولیبرالیسم و اصطلاحات دیگر گفتم معانی کمابیش آکادمیک آنها بود. این واژگان واژگانی هستند که یک معنای آکادمیک دارند که از ابتدای پیدایش کمابیش آن را در سطح فرهنگنامهها و دانشنامهها حفظ کردهاند. هر چند این معانی آکادمیک هم تغییراتی دارند. ولی این مکتبها در هر جامعهشکل خاص خود را خواهد داشت، هر چند از عناصر مشترکی در ارجاع به معانی اولیه برخورداراند. لیبرالیسم در یک کشور دشنام است و در کشور دیگری تبدیل به یک شعار مترقی میشود، همان گونه که در یک شرایط تاریخی خاص در یک کشور مترقی بود و در شرایط تاریخی دیگری در همان کشور ممکن است نقش ارتجاعی داشته باشد. در کشور امریکا تحت شرایطی اندیشههای لیبرالی اوباما به سوسیالیستی بودن متهم میشوند. در جوامع گوناگون ملغمه عجیبی از این مفاهیم داریم. نئولیبرالیسم در آمریکا، آلمان، فرانسه و انگلستان، و ... به شیوهای خاص عمل میکند. نئولیبرالیسم کسی چون نیکولا سارکوزی رئیس جمهور پیشین فرانسه حتی عناصری از یک نوع سوسیالیسم در خود دارد در حالی که در برابر حزب سوسیالیست و فرانسوا اولاند قرار میگیرد. خیلی دشوار است که ما بگوییم در کجا یک لیبرالیسم ناب داریم که میتوانیم بگوییم همه پارامترهای چیزی به نام لیبرالیسم فی نفسه رادر خود دارد، اگر لیبرالیسم فی نفسفای وجود داشته باشد. نئولیبرالیسم تلاش جدی است برای آنکه عنصر اساسی سرمایه داری یعنی بازار آزاد و آزادی فرد برای فعالیت اقتصادی را حفظ کند اما فکر میکند که دخالت دولت تا حدودی لازم است، طبعاً این نولیبرالیسم بر حسب شرایط به آموزه هائی چون فردگرایی، آزادی، اومانیسم، سکولاریسم، عقلگرایی وفادار است ولی این وفاداری همواره نسبی است و گاهی نقشی مثبت دارد و گاهی نقشی منفی.
* نئولیبرالیسم در ایران
اندیشههای لیبرالی و نئولیبرالی شاید در ایران وجود داشته باشند اما واقعیت این است که زیربنای لازم اقتصادی و پایگاه مستحکم اجتماعی و قدرت پایدار سیاسی آن همواره ناپایدار بودهاند. اگر لیبرالیسم و نولیبرالیسم در پیوند با شرایط خاص اقتصادی و ملزومات خاص اجتماعی و نهادهای ویژۀ سیاسی پدید آمده و به بقای خود ادامه دادهاند، زمانی که از آنها سخن میگوییم باید ببینیم آیا آن شرایط خاص و ملزومات خاص و نهادهای خاص در ایران وجود داشته اند یا وجود دارند و آیا اندیشههای لیبرالی یا نولیبرالی در ایران تبلور و تظاهر برجستهای داشته اند و آیا نقش آنها مثبت بوده است یا منفی. در ایران همواره با ملغمه عجیبی از اندیشههای لیبرالی و ضد لیبرالی روبرو بوده ایم که بیانگر منافع این یا آن قشر کوچک یا بزرگ بودهاند. میتوان گفت اندیشههای لیبرالی کم و بیش در ایران وجود داشته است. اگر به پیش از مشروطه بازگردیم کسانی چون ملکم خان، طالبوف و آخوند زاده تا برسیم به میرزا آقاخان و سران مشروطه اندیشههای لیبرالی دارند که برخی حتی ممکن است عناصری از سوسیالیسم نیز در اندیشه خود داشته باشند. این برمی گردد به اهمیت هر یک از نگرشهای لیبرالیستی یا سوسیالیستی در سطح جهان و کشورهای همسایه و کشورهائی که تحصیلکردگان ایران اندیشههای ذیربط را از آنها اخذ کرده و به درون کشور انتقال دادهاند. انقلاب مشروطه به هر حال انقلابی با ارزشهای لیبرالی مترقی و مثبت است و انقلابیون به طور مستقیم و غیر مستقیم تحت تأثیر آموزهها و دستاوردهای نظری انقلابهای آمریکا و انگلستان و فرانسه و اندیشههای لیبرالی حاکم بر سیاست و اقتصاد کشورهای دیگر اروپاییاند. شعارهایی که در آن وجود دارد،مشروطیت (چه آن را از واژۀ «شرط» بدانیم چه از واژۀ «چارت») و محدود کردن قدرت شاه و دولت، قانون مند شدن رابطۀ دولت و مردم، ایجاد پارلمان و ... همه شعارهایی است که نشان میدهد انقلاب مشروطه کم و بیش لیبرالی بود. مورخان نیز به این انقلاب، لقب انقلاب بورژوایی دادهاند. در دوران جدیدتر و عصر پهلوی اول شاید بتوان گفت برجسته تر از همه محمد علی فروغی است که لیبرال به تمام معنا است. ممکن است این کلمه را به کار نبرد اما اندیشهها و سیاست او لیبرالی است. البته میتوان در بارۀ صورتبندی اجتماعی –اقتصادی موجود ایران و مناسبت آن با لیبرالسم از هر موضعی بحث کرد ممکن است کسی وقتی قرار باشد این اندیشه را به لحاظ فلسفۀ خاص تحلیل کند از آن تبری بجوید و به نقد آن بپردازد. ولی نمیتواند در بارۀ حضور نیرومند نگرش لیبرالی در آن تردید کند. بی گمان اندیشههای خاص دینی یا مفاهیم برگرفته از سنت شفاهی یا کتبی ایرانی و همچنین آرمانهای سوسیالیستی با این لیبرالیسم پیوند خوردهاند. دولت پهلوی اول تلاش میکند سرمایه داری را رشد دهد، دولت متمرکزی باشد، نظام ملوک الطوایفی را براندازد و قدرتهای محلی خانها را از بین ببرد. در دوران پهلوی دوم کارخانهها وارد میشوند و روابط تولید سرمایه داری رشد بیشتری میکند و با خواست یا تشویق آمریکا نیروهای بورژوایی به محدود کردن قدرت زمینداران بزرگ، و گسترش نسبی برخی از جلوههای لیبرالیسم مانند حق رأی زنان در آنچه نام انقلاب سفید شاه و مردم نام میگیرد میگیرند هر چه نقش سلطنت مطلقه که رد ظاهر مشروطه است در این تحولات بسیار پر رنگ است. سازمان برنامه و بودجه شکل میگیرد که در عین داشتن اندیشههای لیبرالی، اندیشههای سوسیالیستی هم به یک معنا دارد.علتش حضور اندیشههای چپ سوسیالسیتی در درون کشور و عرصۀ جهانی و جلوه گری پارهای اندیشههای عدالتخواهانه در نیروهای برخوردار از نگرشیهای بومی دینی است. این نکته مهم است که در دوران نفوذ اندیشههای مارکسیستی در کل اروپا و دوران پس از انقلاب اکتبر 1917 در کشورهایی همچون کشور ما اندیشههای سوسیالیستی به عنوان اندیشههای مترقی در کنار اندیشههای لیبرالی قرار میگیرند و حتی با آنها رقابت میکنند و ادعای صلاحیت بیشتری برای ایجاد جامعۀ مطلوب دارند.کسانی وجود دارند که التقاطی از هر دو نگرش را بیان میکنند چنان که در سطح جهان نیز با ترکیب هائی چون سوسیال دموکراسیف لیبرال دموکراسی، سوسیال لیبرالیسم، و لیبرال سوسیالیسم روبروئیم. در کشور ما نیز چنین روندی وجود داشته است حتی اگر نتوان آگاهیای مانند آگاهی غربیها از مبانی دقیق فلسفه سیاسی لیبرالیسم و سوسیالیسم و دموکراسی را نزد ایرانیان سراغ گرفت. به هر حال این اندیشهها وارداتی بوده اند که هم محاسنی داشته اند هم معایبی. برخی از عناصر آنها جهانشمول اند و وارد شدن آنها اشکالی ندارد. برخی از عناصر نسبی و مشروط به شرایط مشخص یک کشور اند و وارد کردن آنها نیاز به احتیاط دارد و چه بسا منشأ آسیبهای جدی شوند. هر چه انقلاب اکتبر قدرت بیشتری پیدا میکند، اندیشههای سوسیالیستی نیز قدرت بیشتری پیدا میکنند. در برابر همه اینها بعد از کودتای 28 مرداد 1332 دولت قرار گرفته که تبدیل به یک دیکتاتور شده و تبلور همۀ اعمال ارتجاعی است ولو این که میخواهد دست به نوسازی هائی بزند. همچنین باید گفت که از یک سو اگر دولت است عهده دار فعالیتهای سوسیالیستی نمیتواند شود تا روابط را تنظیم کند و عدالت نیمچه سوسیالیستی تحقق پیدا کند. از سوی دیگر آزادی را هم نمیتواند حفظ کند. اگر بخواهد لیبرالیسم و سرمایه داری را در کشور حفظ کند، یکی از تبعات نگرش سرمایه داری این است که آزادی سیاسی ایجاد کند. در دولت دوم پهلوی از سال 1325 یا 1327 یا اگر خیلی خوشبین باشیم از کودتای امرداد 1332 به بعد تنها آزادی نیم بند اجتماعی وجود داشت که آن هم تنها عده خاصی میتوانستند از آن استفاده کنند. بورژوازی و سرمایه داریای که شکل میگیرد، بسیار به حکومت وابسته است و با امتیاز دادن به افراد و از طریق یک گونه رانت خواریروزگار میگذراند و در کنار آن کارخانههای بزرگ دولتی نیز برپا میشوند که سودشان بیشتر به جیب مدیران وابسته و دولتمردان و درباریان میرود. اقصاد نفتی نیز خودش مزیر بر علت در تثبیت دیکتاتوری و تمامیت خواهی شاهنشاهی مطلقه است. بنابراین سرمایه داری کشور، سرمایه داری وابسته است که نه لیبرالیسم تمام عیاری به بار میآورد و نه سوسیالیسم دولتی را میسازد. بدین سان همۀ دیدگاهها و اندیشههای لیبرالیستی و سوسیالیستی یا در قدرت نیستند و دیدگاه اپوزیسیون مخفی یا علنی را تشکیل میدهند یا به گونهای نیم بند نزد عدهای از دولتمردان پیشین یا روشنفکران یا وابستگان حاکمیت مطرح میشوند و قادر به نمایندگی دقیق یک طبقه یا قشر ریشه دار خاص در جامعه، چه بورژوازی و چه طبقۀ کارگر، نیستند. به یک معنا هنوز هم چنین وضعی وجود دارد. ما نه اندیشههای لیبرالی محکمی داشته ایمو داریم و نه اندیشههای سوسیالیستی ریشه داری. اگر در دوران پهلوی اول لیبرال های توانائی چون فروغی و قوام و تعدادی از سران جبهۀ ملی را (با رگههائی از نگرشهای سوسیالیستی یا دموکراتیک) داشتیم، در زمان پهلوی دوم نیز می توان اندیشه های لیبرالی را نزد شماری از دولتمردان و روشنفکران و مبارزان سیاسی ملیگرا دید. نهضت آزادی و جبهۀ ملی مهمترین تجلیهای حکومتی لیبرالیستی پس از پیروزی انقلاب اسلامیاند که دولتشان مستعجل بود. پس از آن نزد برخی از دولتمردان و استادان دانشگاه اندیشههای لیبرالی وجود داشتهاند که همواره از سوی جریان های چپ درون و بیرون حکومت مورد حمله قرار گرفتهاند و تقریباً هیچگاه قادر به دفاع نظری شجاعانه و همچنین قادر به شنیدن صمیمانۀ نقدهای جدی طیف رنگارنگ رقیب نبودهاند.
* نئولیبرالیسم راستین چگونه در کشور شکل میگیرد و چگونه باید نقد شود؟
اگر قرار بر وجود اندیشه نئولیبرال در ایرانباشد، اولاً انتظار این است که زمینۀ اقتصادی لازم برای تحقق تزهای لیبرالی یا نولیبرالی وجود داشته باشند. ثانیاً انتظار است که نئولیبرالها چه در سطح آکادمیک و چه در میان دولتمردان و نهاد قدرت سیاسی هم از قدرت تئوریک و هم قدرت عملی بیان و تدقیق اندیشههای خود و تطبیق دادن تزهای اصلی لیبرالیسم یا نولیبرالیسم با مقتضیات بافتار یا ساختار اجتماعی و سیاسی و اقتصادی و فرهنگی کشور برخوردار باشند و در محیطی شفاف به بیان و نقد اندیشههای خود و اندیشههای رقیب بپردازند و به مجموعۀ به هم پیوستهای از تزهای مناسب دست یابند و از آنها به هر قیمت و نزد هر مرجعی دفاع کنند و بکوشند تا شمار هر چه بیشتری از افراد جامعه را با خود همراه سازند. ولی تا آنجا که بنده میبینم چه در سطح دانشگاه و چه در سطح سیاست ورزی عملی نیروهای درون حکومت نه آشنایی لازم با مبانی و تزهای لیبرالیسم و تاریخ تحولات آن وجود دارد نه شهامت لازم. از سوی دیگر به هر متأسفانه شرایط مناسبی برای اظهار علنی اندیسهها و نقادی آنها و عرضۀ اندیشههای بدیل و رقیب وجود ندارد. در این شرایط است که از سوی طیف گستردۀ چپ، اعم از طیف چپ درون حکومتی یا نزدیک به حکومت که مسلح به ایدئولوژی اسلامی است و چپ مارکسیستی بدبینی هائی نسبت به نگرش لیبرالی و نولیبرالی در کشور وجود دارد که به نظر من این نگرانیها بی پایه هم نیستند. هیچ اطمینانی وجود ندارد که حاکمیت اندیسههای لیبرالی بر سیاست و اقتصاد وضع جامعه را، چه در سطوح خرد و چه در سطح کلان بدتر نکند. از سوی دیگر جریانهای ضد لیبرال و چپ هم موضع چندان دقیقی ندارند. آنان نیز از فقر فلسفۀ سیاسی و تحلیل دقیق نیروهای جامعه و عرضۀ استراتژی و برنامۀ تحول و رشد برخورداراند. نیروی چپ مارکسیستی میتوان بهانه بیاورد که عرصه برای عرضۀ آن باز نیست. این بهانه از سوی چپ اسلامی پذیرفته نیست. این چپ اگر براستی قادر به نقد دقیق اندیشههای لیبرالی و نولیبرالی است باید به گونهای شفاف و دور از قیل و قال و به قصد نمایاندن حقیقت و همراه کردن شمار هر چه بیشتری از اندیشه ورزان راستین بکوشد. لیبرالهای کشور باید تحلیل دقیقی از نقش دولت، رابطِ دولت با اقتصاد، زمینههای ایجاد فساد، رانتخواری، رشد اقتصادی، تأمین اجتماعی، منافع ملی و .... عرضه کنند و نشان دهند که رقیبان قادر بر عرضۀ بدیل نظری مناسب نیستند. لیبرالیسم و نولیبرالیسم در زادبوم خود و دیگر کشورها با بحرانهای مهمی در سطح ملی و بین المللی روبرویند. آیا لیبرالهای وطنی قادر به درک ریشۀ این بحرانها و عرضۀ نسخۀ درمانی مناسب هستند؟ البته باید به آنان فرصت داد تا اندیشههای خود را عرضه کنند. همان گونه که آنان و دیگر جریانهای برخوردار از قدرت حکومتی باید به جریانهای دیگری که اندیشهها و برنامههای دیگری دارند فرصت لازم را برای بیان اندیشههای خود بدهند و در فضای مناسبی پاسخ احتمالی خود را دریافت کنند. نمیدانم تا چه حد میتوانم آرزو داشته باشم که چنین فضائی برای طرح و نقد اندیشه با التزام به حقیقت در کشور پدید آید. امیدوارم همۀ اندیشمندان درون حکومت و بیرون حکومت دست به مطالعۀ ژرف همۀ مبانی و تبعات اندیشۀ خود و همچنین اندیشۀ رقیب بزنند و هر کس بداند به چه چیز حمله و از چه چیز دفاع میکند و این همه در خدمت چه هدف والایی در راستای منافع عام کشور است.در پایان عرض کنم که من هم مانند بسا کسان دیگر به گونهای راه میانه میاندیشم. اندیشههای من کمابیش در آنچه با عنوان «قانون اساسی زمینشهر» منتشر کردهام تجلی یافتهاند که طبعاً در سطح ملی باید با شرایط خاص هر کشور تطبیق یابند.
مطلبهای دیگر از همین نویسنده در سایت آیندهنگری:
|
بنیاد آیندهنگری ایران |
پنجشنبه ۹ فروردين ۱۴۰۳ - ۲۸ مارس ۲۰۲۴
ستون آزاد
|
|