روسها دموکراسي را دوست ندارند چراکه شيفتگان وحدتاند و دلبستگان اقتدار و تمرکز. آنها در طول تاريخ نشان دادهاند که دولت نگهبان امنيت و ثبات را بر هر سيستم و دستاورد سياسي جهان مدرن ترجيح ميدهند. از نگاه مردمان روسيه دولت بايد به مثابه غول بيشاخ و دمي عمل کند تا کسي ياراي بيثباتي و آنارشيسم را نداشته باشد. در شرق عالم همه تودهها از استبداد لذت ميبرند.اگر براي غربيها دموکراسي آرمان شهرشان است در طرف ديگر جهان استبداد حکم سرمنزل مقصود را پيدا ميکند تا خدشهاي به امنيت وارد نشود. شايد به دليل همين روحيه و حس تاريخي باشد که روسيه جولانگاه اريستوکراسي و کمونيسم در کل اروپا شده.
مردمان اين ديار در بطن هر دو عصر تاريخيشان نظم را ميديدند و اين براي تودههاي شرقي بزرگترين دستاورد بود. اگرچه در ظاهر اريستوکراسي و کمونيسم روسي در دو جايگاه متضاد قرار ميگيرند ولي از هر دو نظم سياسي يک روح تاريخي پشتيباني ميکند تا بتوان اين ادعا را کرد که اقتدارگرايي در تمامي اعصار تاريخ روسيه بازتوليد شده است. اگر کمونيسم را با دولتگرايي و دولتسالاري ميشناسند، اريستوکراسي روسي را نيز با تمرکزگرايي و اقتدارگرايياش شناسايي ميکنند. اگر تزار نماد اريستو کراسي بود،کمونيسم هم براي خود دبير کل به پا کرد تا نشان داده باشد فرديت در سياست براي مردمان روس يک فضيلت است.
شايد به دليل همين فضيلتجويي باشد که سيستمهاي سياسي جاي پاي خود را به جاي شرق اروپا در غرب محکم کردند. سيستم کار جمعي ميطلبد و عملگرايي؛ در حالي که فردگرايي فضيلت ميجويد و رمانتيکگرايي. از همين رو از يکي دموکراسي به مثابه يک سيستم سياسي بيرون ميآيد و از ديگري فردگرايي به مثابه يک پديده ضدسيستم. روسها حتي به دولت و ساختار سياسي از همين زاويه نگاه ميکنند يعني فرد را آنچنان بالا ميبرند که دولت در درون اين هيمنه ذوب شود.در واقع اين فرد است که معنا و محتواي دولت را تعيين ميکند پس دولت بدون فرديت مثل درخت بيريشه است که دير يا زود بر سر مردمانش خراب ميشود. منظومه قدرت و حکومت در روسيه را فضيلتجويي، رمانتيکگرايي، اقتدارطلبي، فردگرايي و دولتسالاري ميسازد و همين مؤلفههاي ذهني ايدهآلهاي شرق و غرب عالم را دو پاره ميکند تا نزاع تاريخي ميان اين دو بخش از جهان، دائمي و هميشگي شود.
اگر غربيها اميدوار بودند که پس از فروپاشي شوروي يلتسين جاهطلب بتواند براي تغيير سنتهاي سياسي در روسيه کاري کند، خيلي زود اين اميدها بر باد رفت. روسها پس از فروپاشي به چشم ديدند که فاصله گرفتن از سنتهاي سياسي دستاوردي جز بيثباتي، فساد و ناامني ندارد. به همين دليل هم خيلي زود تصميم گرفتند به سنتشکني پايان دهند و کار به کسي بسپارند که ياد و خاطره حکومت تزارها را از دل تاريخ بيرون بياورد و به آن عينيت دهد. پس پوتينيسم متولد شد تا مثال کمونيسم دولتسالاري احياء شود و همانند اريستوکراسي فرديت مجال ظهور بيابد. روسها شايد اولين مردماني بودند که پس از فروپاشي شوروي به کلگرايي و تعميمگرايي غربيها خنديدند و ايده يکپارچهسازي جهان با دموکراسي را به استهزاء گرفتند.
حقيقت اين است که غرب از سادهسازي مسائل و معماها رنج ميبرد از همين رو نه پيشبينياش از آينده جهان درست از آب در ميآيد و نه پيشگوييهايش از نظم سياسي در روسيه پس از سقوط کمونيسم. غرب دموکراسي را مدل و شيوه حکومتداري معرفي ميکند در حالي که دموکراسي بدون پيشينه تاريخي و فرهنگياش چندان به کار نميآيد. دموکراسي در روسيه عمل نکرد آنچنان که نظم دموکراتيک هيچگاه در خاورميانه شکل نگرفت اينچنين شد که پروژه دموکراسيسازي معطل ماند تا جهان همچنان با تضادها و تفاوتها ادامه حيات دهد. اگرچه در غرب انديشمنداني هستند که طبق کلگرايي مرسوم و خوشبيني مألوف ميگويند دموکراسيها با يکديگر نميجنگند و همچنين اين نظريه را تجويز ميکنند که بايد براي جهان با ثبات و آرام شرق عالم را مانند گوشه ديگرش دموکراتيک کرد اما واقعيت اين است که شرق عالم به فرآيند دموکراسيسازي نميپيوندد آنچنان که ديروز و امروزش اين ادعا را گواهي ميدهند.
مردمان شرق پيروان تقدير اند و تقديرگرايي اين باور را در ميان آنها تقويت کرده است که ثبات و امنيت تنها از طريق کانال اقتدارگرايي و استبداد بيرون ميآيد. آنها دموکراسي را سوغات فرنگ ميدانند که فقط بايد در بايگاني خاطراتشان قرار دهند و نه به عنوان يک شيوه مملکتداري در حوزه عمل. اگر دموکراسي براي غرب نعمت بود، براي شرق نکبت است و يادآور دوران بيثباتي و هرج و مرج. اگر يلتسين و نيکلاي دوم براي روسها يادآور بينظمياند و اغتشاش، به همانسان استالين و پوتين آينه تمام نماي اقتدارند و ثبات. اين تجربه مشترک تمام شرقنشينان است.
تجربه مشروطيت براي ايران و داستان تحولخواهي ژاپن در قرن نوزدهم همه اين نکته را بازتاب ميدهند که روح شرقي با استبداد گره خورده است چراکه قدوم ديکتاتوري براي شرق نشينان مبارک بوده و عامل تسلي خاطر نسلهاي ديروز و امروز. اگر غربيها در انتظار روزي نشستهاند که در مناطقي از جهان مثل آسياي مرکزي، قفقاز، سيبري و حتي خاورميانه تمرين دموکراسي کنند، بيخود آب در هاون ميکوبند. شرقي را روي پذيرش دموکراسي نيست چون براي شرقنشيناني مثل روسيه امروز تاريخ در کليتاش با اقتدارگرايي و فرديت به پايان رسيده است. جسم تودههاي شرقي در زمستانهاي سرد و سخت قرن نوزدهم منجمد شده و ديگر براي فرار از اين وضعيت راه گريزي نيست.